آنگاه آخوند شدم .... کلاس اول شیطنت ها و شرارت هام باعث شده بود که توی مدرسه همه منو بشناسن از بچها گرفته تا معلم ها همه منو به عنوان یه پسر بچه شیطون میشناختن😁 ‌ یه همسایه داشتیم که سنش بالا بود و با دختر مجردش زندگی میکردن ((اسم دخترش مریم بود که خاله مریم صداش میزدم)).ارتباط مادرم با این خانم و دخترش زیاد بود تقریبا هر روز عصر مادرم بهشون سر میزد و منم گاهی بعد از کلی بازی کردن در کوچه با بچها به خونشون میرفتم. ارتباط مادرم با خاله مریم خیلی خوب بود حتی بیشتر از خاله های واقعیم باهاش صمیمی بود و کلی هوای همدیگه رو داشتن و دارن. یادمه هر وقت ک پیش خاله مریم میرفتم برای اینکه سرگرم باشم تعدادی سکه از زمان گذشته (زمان شاه ملعون و زمان انقلاب)بهم میداد تا تقریبا تعداد سکه هام نزدیک به چهل تا رسید. کلکسیونی بود واسه خودش.😁 در یکی از روزهای تابستونی که قرار بود به کلاس اول برم طبق معمول با مادرم رفتیم خونه خاله مریم که بهشون سر بزنیم. بعد از سلام و احوال پرسی نشستیم و خاله مریم و مادرم گرم صحبت شدن و بعد از چند دقیقه خاله مریم رو کرد بهم و گفت :توی مسجد محلمون جلسه قرآن هست. چرا نمیری ثبت نام کنی؟! من که علاقه زیادی به قران داشتم ازین خبر خاله مریم کلی ذوق زده شدم با شور و هیجان به سمت مسجد پرکشیدم🏃‍♂😁 وارد مسجد شدم از آقایی که داشت رد میشد پرسیدم:جلسه قرآن کجاست ؟🤔 گفت: از پله ها برو بالا اونجا برگزار میشه. با ذوق و شوق پله هارو بالا رفتم به محل برگزاری جلسه قران رسیدم یه خورده ترسیده بودم و استرس داشتم🤕 با ترس گفتم : سسسلام من شاگرد جدیدم😢. با این جمله من همه زدند زیر خنده😐 یکی از بچه ها گفت خب شاگرد جدیدی که جدیدی، پاشو برو قرآن بیار بشین. من هم باشه ای گفتم و رفتم عقب بچها نشستم. اوایل نمیتونستم از روی قران بخونم و این طبیعی بود.فقط سوره کوثر وتوحید و چند سوره کوچک رو از حفظ میخوندم و از روی قران نمیتونستم بخونم. معلم قرآن یا به عبارتی ( مسوول جلسه) کلمه به کلمه برایم میخواند و منم با او می‌خواندم و تکرار میکردم.رفته رفته با کمک مربی تونستم خودم رو جا بزنم و کمی پیشرفت کنم البته شیطنت هام هنوز سر جای خودش باقی بود🤓 اوایل راه مسجد رو بلد نبودم و یه بنده خدایی ک رفیقم شده بود و چهار سال ازم بزرگتر بود منو همراه خودش به مسجد میبرد، مامانم هم میدونست پسر خوبیه و شناخت کامل داشت ازش لذا نگران نبود. یادم میاد یک روز که زود تر از بقیه به مسجد رفته بودم و تنها نشسته بودم ومنتظر برگزاری کلاس بودم حوصله ام سر رفته بود درنتیجه قرآنی برداشتم، و شروع کردم به نگاه کردن آن. در حین تماشا کردن بودم ک مرد میانسالی از من سوال کرد: تو ک سواد نداری چرا قرآن گرفتی دستت؟ گفتم : از بابام شنیدم نگاه کردن به قرآن هم ثواب داره بخاطر این دارم نگا میکنم. آنجا بود ک آن مرد یه نگاه معنا داری بهم کرد و به شخص کناریش گفت: این بچه از یه آخوند بیشتر سرش میشه😂 حمل بر خودستایی نباشه 😑اما از همان زمان برای خودم حاج آقا کوچولویی بودیم ...😁 این داستان ان شاء الله ادامه دارد .... ✍