آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_سیُنهم
از بس کوفته و خسته بودیم که اولین کاری که کردم در آوردن پیراهن مشکی ام بود و اینکه دراز به دراز افتادم .
دیروز این موقع ایران بودم و الان نجف!
بخدا نمیدانید چ حالی میدهد وقتی به روز قبل فکر میکنی و حال را نگاه میکنی.
سریع یک دوش کوچک گرفتم و بیهوش شدم .
فک کنم نیم ساعت یا چهل دقیقه بود که خواب بودم. وقتی چشمانم را باز کردم صحنه ای از بهشت را دیدم ... .
وجدانا زیبا بود ... کتلت ... سیب زمینی ... نون عراقی ... لبن( ماست ) و ...
خلاصه که حال کردم انصافا. هر چقدر جا داشتم خوردم و بعد از سفره، نمازی خواندم و باز بیهوش شدم .
نماز صبح بیدار شدیم. نماز را خواندیم و از صاحب خانه تشکر کردیم و از منزل خارج شدیم. راستی حسرت این را خوردم که با حیدر کوچولو خداحافظی نکردم ... ولی خب.
حج غلامحسین رو به حرم امیر المومنین علیه السلام کرد و با اشک و زبان محلی دزفولی با حضرت امیر وداع میکرد ... نمیفهمیدم چ میگوید و در چ حالی است. اما سینه ی من هم سنگین بود ... داشتم از پدرم دور میشدم ...! از علی!
راه را به سمت کربلا راست رفتیم و به اولین عمود ها رسیدیم.
صبح بود و کم کم آفتاب خود نمایی میکرد. موکب ها داشتند کم کم شروع به کار میکردند. و من چشمم دنبال صبحانه میگشت.🙄😶
خلاصه یه چایی زدیم و راه افتادیم. مسیر خلوت بود. هوا خنک بود. میشد راحت رفت. حوالی ساعت ۱۰ بود که خسته شدیم. کنار موکبی نشستیم و لوبیا و برنج خوردیم.
اندکی دیگر راه رفتیم و دیگر واقعا نا نداشتیم. حج غلامحسین به سوی یک ون دست کشید و گفت : برو ببین چقدر تا کربلا میبره. منم رفتم و پرسیدم و راننده گفت ثلاثون! سی تومان.
ما هم سوار شدیم و عازم کربلاء شدیم.
در طول مسیر یه رب بیدار بودم. وقتی از خواب بیدار شدم پنج کیلومتری کربلا بودیم و میخواستند ون را بگردند . کولر روشن بود ، اما انصافا خیس عرق بودم.
تفتیش ماشین صورت گرفت و آماده ی رسیدن به مَعشَقِ عشاق شدیم. کَربَلا...!
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍
#حبیب