اهل تهران بود.مادر اصفهانی اش همیشــه از نذرهایی که برای جناب صمصام میشد،تعریف میکرد و او خیلی دلش میخواست آقا را ببیند تا پسر همیشه مریضش را نشان ایشان بدهد.
مــادر کــه فــوت کرد بــرای کفن و دفــن او آمدنــد اصفهان. همــان وقت اوج مریضــی پســرش بود. روزمراســم هفتم مــادر، جلــوی در خانۀ آبا واجدادی اش ایســتاده بود که پیرمردی ســوار براســب جلوآمد. زنی به پیرمرد رسید وبعد از سالم وعلیک سکه ای به ایشان دادو خواست او رادعا کند.مطمئن شد به آرزویش رسیده است. جلورفت و سالم کرد.
- خدا رفتگانترا بیامرزد.
از نــگاه کــردن ســید خوشــش آمــد. گفــت:اگر ممکن اســت دعــا کنیدتــا حــال بچه ام خوب شــود کــه روزگار ما را ســیاه کرده اســت.«بعد هم سریع دست توی جیبش کردو یک اسکناس ده تومانی پهلوی دادبه ایشــان. سید نگاهی به پول کردو گذاشتش داخل کیسه. سرش را بالا آورد ونگاه کردتوی چشمهای او.
- آقاجان، جیب فقرا،بیمارستان است. هر چقدر برای این بیمارستان خــرج کنــی،دیگــربــه بیمارســتان های دنیــا نیــاز پیــدا نمیکنــی.دعــا میکنم که مریض شما هم دیگر روی دکتررا نبیند.
از آنروز مــاه بــه مــاه پــول بیمارســتان فقــرا را میگذاشــت کنــار.دیگــر هیچکدام از خانواده اش روی بیمارستان را ندیدند.
#صمصام
@zibastory
@zibastory
🌸🌺🌸🌺