دو دوست قدیمی، بعد از سالها همدیگه رو تو خیابون ملاقات کردن. بعد از سلام و احوالپرسی، یکی از اونها پرسید: «
مشغول چه کاری هستی؟»
دوستش لبخند زد و گفت: «والا،
همش خونهام! تو مشغول چه کاری هستی؟»
دوست قدیمی که با تعجب به او نگاه میکرد، از اینکه دوستش بیکاره ناراحت شد و برای همین با لحنی دلسوزانه گفت: «والا منم از صبح تا شب تو شرکتم، هر روز میرم سرکار و و
اسه بقیه کار میکنم؛ آخرشم یه چندرغاز بهم میدن. بیرون خونه هم خبر خاصی نیست»
دوستش با لبخندی عمیق بهش گفت: «پس واجب شد یه روز دعوتت کنم بیای و از نزدیک
کارگاه خونگی منو ببینی؛
شاید دیگه واسه بقیه کار نکنی!»
#کارگاه_خانگی
#خانه_مولّد
#زیست_شهر
#نه_به_اجیرشدن
♦️زیست شهر نوین مولّد♦️
@zistshahr