❣👆از راست، سردار محمدعلی شیخی، شهید هاشم شیخی و شهید مجتبی شیخی
😢سالروز شهادت
🇮🇷همیشه می گفت دوست دارم در آغوش برادرم شهید شوم، اما در طول جنگ همیشه از هم جدا بودیم و در واحد های مختلف خدمت می کردیم.
فروردین سال 66 بود. قبل از برگشت به منطقه می خواست وضو بگیرد. انگشترش را در آورد. یکی از اقوام برداشت و گفت برای من باشد.
هاشم خندید و گفت: پس بده، تا سه چهار روز دیگه به تو می رسد!
با یک مینی بوس به اهواز آمده بود. گفت مینی بوس را مرخص نکن، لازم میشه.
۸ فروردین بود. قرار شد با هم به خط جزیره مجنون برویم. از اهواز که حرکت کردیم، سرش را روی شانه اقای زارع گذاشت و هر دو خوابشان برد. به جزیره که رسیدیم گفتم رسیدیم.
پیاده شدیم. وارد سنگر شدیم. هنوز دو سه دقیقه نگذشته بود که یک گلوله تانک به سنگر خورد. حس می کردم ترکش خورده ام. گیج بودم. صدای هاشم می آمد که می گفت: محمد خوبی؟
گرد و خاک که خوابید، دیدم ترکش به چشمش خورده و جایی را نمی بیند، یک ترکش هم به گلویش خورده بود و خونریزی داشت.
هر جور بود هاشم را بیرون آوردیم. زارع هم شهید شده بود. ماشین هم ترکش خورده و چرخ هایش پنچر بود. هاشم را در آغوشم گرفتم، شهید زارع را هم سوار کردیم. به اورژانس که رسیدیم، در بغل خودم وقتی دستش در دستم بود شهید شد...
با همان مینی بوس خانواده را به شیراز فرستادیم.
در غسالخانه وقتی او را غسل می دادند، غسال انگشترش را در می آورد، به اولین نفر می دهد، همان که هاشم وعده داده بود به زودی انگشتر نصیبش خواهد شد!
راوی سردار محمد علی شیخی
🌹⭐️🌹
هدیه به شهید هاشم شیخی صلوات- شهدای فارس
https://eitaa.com/ba_Shaheidan