آقا مجتبی سرش شلوغ بود. ارتشی بود. برای ماموریت های طولانی به شوشتر و جاهای دیگه می رفت. اما همیشه دلش با مادرش بود.. هر وقت از سفر برمیگشت با شوق خودش رو به خونه مادر می رسوند و تا در خونه رو میزد، مادر هم قلبش می تپید برای دیدن آقا مجتبی.... آره محبت عجیبی بین این مادر و پسر بود.. آقا مجتبی تا از در وارد می شد با سلام گرم دو زانو می نشست و پای مادر رو می بوسید و مادر می گفت:عزیزم این چه کاریه میکنی ... . هر وقت مادر لباس می شست و آقا مجتبی سرزده می رسید خونه، سریع لباس رو از دست مادر می گرفت و خودش میشست و روی طناب پهن می کرد. ✨روایتی از شهید مدافع حرم مجتبی ذوالفقار نسب 💠کانال شهید مدافع حرم کربلایی ایمان خزاعی نژاد @imanekhazaee 🌹ظهور نزدیک است .... گنجینه ای از بهترین مطالب 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1327431703C4d3e0da40c