🍀همینڪهدورهمنشستیمیکیاز اهالے
محلازدوࢪآمدکتوشلوارشیڪوسفید
تیپخیلےزیباییداشتاماشرایطشعادی
نبود.
🍀اوآقاڪاظمرانندھکامیونوهمسایھما
بود.تلوتلومےخوردوبھسمتخانهمیرفت ڪاملامشخصبودڪھحسابی نجاست خوردھوحالشبداست.
☘بھنزدیڪماڪھرسیدیکدفعھافتاد توےجوب!مانگاهشمیڪࢪدیمومےخند یدیمتوےدلممیگفتمحقشھ
☘هیچکسجلونیامد.تویهمینحالتاون شخص بالا آورد و لباس هایش کثیف تر شد!همینطور که نگاهش می کردیمیکباره ابراهیمازراهرسید.بهمحضاینکهماجرا را فهمیدواردجوبشد و آقاکاظم را بیرون آورد.
☘ابراهیمآببرداشتوشروعبهتمیزکرد شکرد.حسابیڪھتمیزشداوراکولکردو
بهسمت منزلش برد.
☘زن و بچه های آقا کاظم بسیارمومن و باحجاب بودند.ابراهیمآقا کاظم را روی تخت کنار حیاطگذاشت وهیچ حرفی در مورد کارهایاو نزد.بعدهمخداحافظیکرد به ماهماشارهڪردڪھچیزیبھڪسے
نگویید.اوآبروییکخانوادهراخرید.☘