بعدازگرفتنحقوقوپايانساعٺاداري،
پرسيد: موتور آوردي؟ گفتم: آرهچطور!؟ گفٺ:اگهکارینداریبياباهمبريمفروشگاه
.تقريباهمهحقوقشراخريدڪرد.ازبرنجوگوشت، تا صابون و... همه چيز خريد.انگار ليستے براي خريدبهاو دادهبودند!بعد با همرفتيمسمٺمجيديه،واردڪوچهشديم.ابراهيمدربخانهايرازد.پيرزنےڪهحجاب درستےنداشٺدمدرآمد.ابراهيمهمهوسائل راتحويلداد.يڪ صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب ڪردم!در راه برگشـٺ گفتم: داشابراماينخانمارمنےبودگفٺ:آرهچطور مگه!؟آمــدم ڪنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيتگفتم بابا، اين همه فقير مسلمونهسٺ،تورفتےسراغمسيحيا! همينطور ڪه پشت سرم نشسته بودگفت مسلمونهاروکسیهسٺکمککنه.تازه،کميته امدادهمراهافتاده،کمکشون ميڪنه.اما اين بنده هاي خداڪسي رو ندارند. با اين ڪار، هم مشڪلاتشانکمميشه،همدلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.🌺🦋
•برگرفتھازکتابسلامبرابراهیم