ظهور نزدیک است
📚برگی از خاطرات 📌#پازل 📌#قسمت‌اول شوق زیارت آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا، طلبه جوان را بی‌مقدمه راهی مشه
📚برگی از خاطرات 💢 (دو روز قبل) یک شنبه شب بود که جوان عاشق پیشه اهوازی، از دختر مورد علاقه اش جواب منفی می گیرد. پسر جوان به شدت آزرده خاطر می شود و فرار از اهواز را بر هر قراری ترجیح می دهد. دوشنبه صبح، در اولین فرصت به ترمینال اهواز مراجعه می کند و بدون اطلاع خانواده و بی توجه به مقصد، با اولین اتوبوسِ در حال حرکت، شهر را ترک می کند. برایش مهم نبود که به کجا می رود، فقط دوست داشت که از آن محیط، هر چه سریعتر دورِ دور شود. در طول سفر فکر و خیال دخترک، لحظه ای او را رها نمی کند تا به سفر و مقصد پیش رویش بیندیشد. چشم به جاده می دوزد و در افکار نیمه پریشان خود غرق ماتم می شود. سه شنبه صبح، ساعت ٨ پسر اهوازی با صدای صلوات مسافران از خوابی تلخ در شهر مقدس مشهد بیدار می شود. دقایقی بعد، از اتوبوس پیاده می شود و بی توجه به بوقهایِ چشم به راهش، به مسیر خود ادامه می دهد. خستگی و درماندگی بر جانش سنگینی می کند و با دیدن اولین تابلوی مسافرخانه، وارد آن می شود... 📌ادامه دارد ✍نویسنده: بارقه ─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─ @zohoore_ghaem