◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💥یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💥
✍رمان جذاب و آموزنده
#سرباز
✍قسمت ۱۴۰
حاج محمود روی زانو نشست.
اشک های مینا رو پاک کرد،دست روی سرش کشید و گفت:
_نه..دیگه نمیتونه بیاد..بخاطر همین به من گفت بیام پیش تون.
-شما بازم میاین؟
بغلش کرد و گفت:
_بله عزیزم،بازم میام..مامانِ خاله فاطمه هم میارم،خوبه؟؟
مینا سر تکان داد و گفت:
_آره..زینبم میارین؟
-مگه تو زینب میشناسی؟!!
-خاله فاطمه همیشه زینبم میاورد.به من میگفت زینب آبجی کوچولوی منه.باهاش بازی کنم و مواظبش باشم.
-باشه دخترم،حتما میارمش.
بالاخره مینا لبخندی زد و راضی شد.
از اون به بعد،
حاج محمود همراه زهره خانوم و علی و امیررضا و محدثه و پویان و مریم به اون مرکز و مراکز دیگهی شبیه اون میرفتن و با بازی به بچه ها قرآن و مطالب دینی آموزش میدادن.
بیست روز از مرگ فاطمه گذشت.
حاج محمود یادداشت ها و صداهای فاطمه رو به علی داد.علی اول فقط نگاهشون میکرد،با اشک.چند روز طول کشید تا اولین یادداشت رو خوند.هر نوشته ای رو بارها و بارها میخوند و گریه میکرد.هرشب برای زینب یه لالایی و یه قصه با صدای فاطمه میذاشت تا گوش بده.
سه ماه دیگه هم گذشت.
علی کنار مزار فاطمه نشسته بود و قرآن میخوند.حاج آقا موسوی نزدیک میشد. بعد از احوالپرسی با علی،برای فاطمه فاتحه خوند.
علی گفت:
_حاج آقا،یادتونه شبی که برای برادرتون رفته بودید خاستگاری،فرداش اومده بودید خونه من؟
-آره،یادمه.
-چرا آدرس منو از فاطمه پرسیدید؟
-چون هیچکس دیگه ای از اطرافیان تو رو نمیشناختم.
-فاطمه بهتون گفته بود آدرس منو از کی گرفته بود؟
-نه،مگه از کی گرفته بود؟!
علی لبخندی زد و با همون لحن اون روز حاج آقا گفت:
_بماند.
-پس بهت گفته بودن که کار تو مغازه آقای معتمد رو ایشون برات پیدا کرده بودن.
علی تعجب کرد.
-نه...قضیه چی بود؟!!
-اون شبی که اطراف مسافرخانه دیدمت، مثلا اتفاقی بود.اما قبلش خانم نادری اومده بود مؤسسه.جریان رو مختصرتر از چیزی که تو گفتی،تعریف کرد.بعد گفت آقای معتمد دنبال همکار میگرده.ازم خواست ضمانت تو رو پیش آقای معتمد بکنم.آدرس مسافرخانه هم ایشون بهم داد.اون خونه ای هم که اون موقع اجاره کرده بودی،خانم نادری برات پیدا کرده بود.اجارهت دو برابر مبلغی بود که تو میدادی.بقیه شو خانم نادری میداد.اون پولی هم که اون موقع بهت قرض دادم،خانم نادری بهم داده بود تا بهت بدم.
علی از تعجب خشکش زده بود.
فاطمه هیچ وقت به روش نیاورده بود. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد.
حاج آقا گفت:
_چند وقت پیش یکی اومده بود مسجد.گفت خانمی از طرف شما به ما کمک میکرد.الان چند وقته خبری ازش نشده.چند روز بعدش یکی اومد مؤسسه و گفت خانمی از طرف مؤسسه به ما کمک میکرد.مشخصات اون خانم گرفتم. متوجه شدم خانم نادری بوده.خودش کمک شون میکرده ولی به اسم من یا مؤسسه..ما هم برای مؤسسه هروقت مشکل مالی یا نیروی انسانی داشتیم، مطمئن بودیم میشه روی کمک ایشون حساب کرد.همیشه اولین نفر بودبرای کمک.تا جایی که میتونست دریغ نمیکرد.
نگاه علی به مزار فاطمه بود.
-فاطمه از حقوق خودش به جاهای دیگه هم کمک میکرده ولی حتی منم خبر نداشتم.
سرشو بالا آورد و به حاج آقا نگاه کرد.
-حاج آقا
حاج آقا موسوی هم نگاهش کرد....
👈
#ادامه_دارد....
#رمان #سرباز
✍ نویسنده ؛ بانو «مهدییارمنتظر قائم»
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖🍃💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════💖.🍃💖.═╝
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱