🌹
داستان آموزنده
در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاههای خود بر میگشتند و بعضی کشتهها و مجروحان در میدان جا میماندند
(حذیفه عدوی) گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفت، ولی پس از پایان پیکار برنگشت! ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم.
پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب میخواهی؟ با اشاره گفت: آری.
در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا میشنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد.
پسر عمومی به من اشاره کرد: که برو اول به او آب بده
پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود.
گفتم: آب میخواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت: هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد
برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است
#امام_زمان
➥
@zohur_media | اینڪ آخرالزمان