✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞
#عݪــــے و
#فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی
#قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛
#ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ
#چهل_وشش
✨خواستگاری
پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود …
اما ازش خوشش می اومد …
و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …
به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …
– تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …
چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …😣
– حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …😁
چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …
– ازدواج؟ … با کی؟ …🤨😳
– لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …
هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته …
اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …
– تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …😃
با ناراحتی گفتم …
– پدر …😒
مکث کردم و ادامه دادم …
– حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …😕
– لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …!😐
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے