#هوالعشق
#ازجهنم_تابهشت
#قسمت_پنجاه_و_دوم
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.😨
💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.💞
دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه.
امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_سلام عزیزم
_ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_خب برم بعد بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.😊
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین.
خانوم غفوری با خنده گفت😃
_حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن.
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم.
کامل جلوی دیدم رو گرفته بود .
_خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم.
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد،
یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین
و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
💓💓💓
این همه چشم به راهی نگرانم کرده
💓💓💓💓💓
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی