رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 متعجب سرم را بالا می‌آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی‌اش است. می‌گویم: -چرا؟ مجله را از دستم می‌گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می‌کند و می‌گوید: -اولاً سنگینه و بزرگ. توی این انگشتای ظریف جا نمی‌شه! دوماً وقتی زعاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش‌شانس باشی فقط یه بار بهت حال می‌ده. بار دوم یا گیر میکنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو می‌ذاره تو پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاحای کمری بهتری ساختن که با نمونه های خارجی برابری می‌کنه، مثه رعد. من و زینب مات مانده ایم از اطلاعاتش. انقدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم خیز می‌شود و می‌پرسد: -اینا‌رو تو از کجا میدونی؟ نکنه پلیسی؟ مرضیه می‌خندد و دست من را روی زانویم می‌گذارد: -نه! ولی خب بابام نظامی‌اند. برای همین یه چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون می‌آد از علوم نظامی؟ زینب می‌خواهد چیزی بگوید که لبش را می‌گزد. حدس می‌زنم می‌خواسته بگوید پدر من هم نظامی ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می‌گویم: -آره... ما هم بدمون نمی‌آد. مرضیه تصویر رعد را نشانمان می دهد: -ببین... این خیلی سبک‌تر از زعّافه. چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب‌بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره! تصویر رعد را با چشم هایم می‌بلعم و می‌گویم: -عجب جیگریه! مثه کلاگه. چندتا می‌خوره؟ مرضیه از ذوقم می‌خندد: -پونزده تا تیر. -ای جان! زینب صاف می‌نشیند و می‌گوید: -دمت گرم بابا! تو فکر کنم از نزدیکم دیدیش نه؟ مرضیه با شوق سر تکان می دهد. آه می‌کشم: -یعنی میشه یه روز ماهم به دیدارشون نائل بشیم؟ زینب ناامیدانه می گوید: -شاید تو بتونی ولی من خیلی بعیده یه روز بتونم یه سامانه ضدموشکی یا یه موشک بالستیک رو از نزدیک زیارت کنم! می پرسم: -تیر اندازی‌ام کردی؟ چشم هایش برق می‌زنند. می گوید: -با اینا که نه. ولی الان چندساله تیراندازی رو به عنوان یه ورزش دنبال می‌کنم. دیگر تا سحر نمی‌گذاریم بخوابد و بحثمان درباره صنایع نظامی داغ می‌شود. بعد از بین الطلوعین، بیهوش می‌شویم از خستگی. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا