رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت 124
فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است که دوباره همراه مرضیه زنگ میخورد و مرضیه برای باز کردن در بلند میشود. مرصاد هم که از صدای همراه مرضیه بیدار شده، کمکم خودش را جمع میکند که برود. فکر کنم همان مردِ اویس نام پشت در باشد.
مرد وارد حیاط میشود و نگاه من روی چهره مرد قفل میشود. چند ثانیه با نفسی حبس شده نگاهش میکنم تا مطمئن شوم خودش است و بعد با شوق به طرفش میدوم:
-ارمیا!
تا ارمیا بخواهد واکنش نشان دهد، من دستانم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را روی سینه اش گذاشته ام. میخندد و میگوید:
-بابا یه لحظه مهلت بده بیام تو! زشته... دارن نگاهمون میکنن!
مرضیه میخندد و میگوید:
-اگه میدونستیم انقدر خوشحال میشی زودتر میگفتیم بیاد!
و به اتاق میرود. ارمیا دستش را دور شانه ام میاندازد و میگوید:
-حالت خوبه؟ مشکلی که نبود؟
بیتوجه به سوالش میپرسم:
-تو اینجا چکار میکنی ارمیا؟
با شیطنت چشمک میزند و میپرسد:
-خودت اینجا چکار میکنی؟
مرصاد با ارمیا دست میدهد و ارمیا با تعجب میپرسد:
-پات چی شده آقا مرصاد؟
مرصاد میخندد و میگوید:
-داشتم راه میرفتم زمین خورد به پام، مچش در رفت.
-خب اینجوری که نمیتونی عملیات رو ادامه بدی!
-چاره چیه؟ فعلا باید باهام بسازه.
و با تکیه بر دیوار میرود که وضو بگیرد.
نمیدانم ارمیا از کشته شدن آرسینه خبر دارد یا نه. پریشان میشوم که نکند بفهمد و ناراحت شود؟ انگار ذهنم را میخواند و آه میکشد:
-کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود میگریستم...
و اشک در چشمانش جمع میشود. این جمله باید از کتاب مقدس، بخش سفر ارمیا باشد.
ارمیا عاشق داستان ارمیای نبی ست و فکر کنم بارها آن را خوانده باشد. قبلا فکر میکردم دلیل این علاقهاش به داستان ارمیای نبی، فقط اسمش باشد اما وقتی داستانش را خواندم خودم هم خوشم آمد.
ارمیای نبی، پیامبر بنیاسرائیل بود که در دوران انحطاط بنیاسرائیل برای هشدار و انذار آنان برانگیخته شد. او از هر موقعیتی برای بازداشتن بنیاسرائیل از فساد استفاده میکرد و آنان را از حمله بختالنصر بیم میداد، تا جایی که مردم او را پیامبر شر نامیدند و نفرین کردند. در بعضی روایات، ارمیا شهید شده و در بعضی دیگر، مانند خضر دارای عمر جاودان است.
او مردی تنها میان مردمی نادان بود که او را به درستی درنیافته بودند و به وی افترا میبستند و ستم میکردند و او جز خدا پناه دیگری نداشت. نمیدانم چه بگویم که این مرد تنها را دلداری بدهم. بحث را عوض میکنم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
-ایرانه، خیالت راحت.
بعد دستانم را میگیرد و میگوید:
-تو الان باید به فکر خودت باشی اریحا.
-اسم من ریحانهست!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا