🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#دوم
۱۷آبان ۹۵ روزی بود...
که پویای من تو سن 🌷۱۷سالگی🌷
ب مامانش (عمه ام)...
از علاقه اش ب من میگه
و ۱۰فروردین ۹۶رسما میان خاستگاری...
پویا از همون شیرینی هایی که من دوست داشتم..
خریده بود...خامه ای😋🍰
اقاپویا برای مراسم خاستگاری نبودن...
گفت بهم که از دایی وزندایی خجالت میکشید ونیومده بود...
منم نبودم روز خاستگاری...🙈
بعد که اومدم خونه...
از ابجی پویا امار گرفتم....
دیدم همه چی حل شد شکر خدا و مشکلی پیش نیومده بود..
پدرم بهم گفت من گفتم هر چی دخترم بگه...
نظر من رو پرسید من هیچی نگفتم از شرم و حیا ...☺️
همون سکوت علامت رضاست...
و بعدش با هم رفتیم خونه مامانبزرگم اینا...
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae