🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و
#واقعی
🌷
#مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت
#چهارده(قسمت_آخر)
همه چیز تیر تار بود برام
روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. 😭
فرمانده کل ناجا..
شروع کردن به سخنرانی..
و گفتن
_همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی...
گفت
_همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه
زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت...
و چقدر شیرین بود..
همون هفت ماه...
به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم...😣😞
🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون...
و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده...
ودوتا حلقه ازدواج...
یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم...
دیگه پویام نیست که بگه...
خانومم مگه پویا مرده که گریه
میکنی ...😭😣
امروز اولین سالگرد عقدمونه...
اما منم و مزارعشقم ...
فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه...
چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ...
حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم...😞🌷❤️
🌷پایان🌷
🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae