🌷🍀رمان امنیتی عقیق فیروزه ای🍀🌷 🇮🇷قسمت عقیق ۱ دست امیر را محکم در دستش فشرد؛ الهام اما محکم به پایش چسبیده بود. الهام کوچک‌تر از آن بود که بداند چه اتفاقی افتاده. حتی کوچک‌تر از آن که دردش را حس کند. بیشتر از هیاهو ترسیده بود. امیر اما بیشتر از الهام می‌فهمید. بغضش را نگه داشته و به ابوالفضل نگاه می‌کرد تا رخصت بگیرد برای گریه کردن. اما ابوالفضل به رو به رو خیره بود؛ به هیاهو، به گریه‌های آرام پدربزرگ و ناله‌های مادربزرگ، به کسی که در جمعیت خرما می‌گرداند. دست خواهر و برادرش- الهام و امیر- را گرفت و به اتاق برد. می‌دانست کسی در این شلوغی به فکرشان نیست. الهام کلافه بود و بهانه می‌گرفت: -گشنمه! کیک می‌خوام! الهام را با شکلاتی ساکت کرد و حالا نوبت امیر بود: - خسته شدم! چرا مهمونامون نمیرن؟ جوابی نداشت. اگر قرار به غر زدن بود، ابوالفضل بهتر از همه بلد بود غر بزند، اما نمی‌توانست. شاید به خاطر خواهر و برادرش، یا غرور نوجوانی‌اش، یا بهتی که داشت، بغضش را خفه می‌کرد؛ به احترام جمله همیشگی پدر که می‌گفت: - مرد گریه می‌کنه، اما نه جلوی کس و کارش! دلش لک زده بود برای دیدن دوباره پدر و مادر. هنوز نمی‌توانست باور کند دیگر نمی‌بیندشان. حتی نتوانست بار آخر با پیکرشان وداع کند.🇮🇷🇮🇷🕊🕊 عمو گفت باید کنار امیر و الهام بماند. اما می‌دانست بهانه است. خودش دزدکی از عمو شنیده بود که گفته بود: -جسداشون سوخته، سخت شناساییشون کردم. هربار یادش می‌آمد دیگر پدر و مادر را نمی‌بیند، هزار و یک ای کاش و اگر به مغزش هجوم می‌آورد: - کاش نمی‌رفتند. کاش حداقل با کاروان می‌رفتند نه ماشین شخصی. کاش... صدای گریه مادربزرگ از سالن بیرون می‌آمد، راهرو را طی می‌کرد، از در بسته اتاق رد می‌شد و می‌رسید به قلب ابوالفضل. قلب را سوراخ می‌کرد و ابوالفضل بی صدا آب می‌شد. الهام خوابش برد و امیر که گوشه‌ای کز کرده بود، کودکانه پرسید: - چرا مامان بابا نمیان؟ چه خبره این جا؟ 🍀ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae