☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مسابقه بزرگ برگشتم با عصبانیت😠 بهش نگاه کردم ... دلم می خواست لهش کنم ...👊 مجری با خنده گفت ... _بیا جلو استنلی ... چند جزء از قرآن رو حفظی؟ ... جزء؟ ... 😳جزء دیگه چیه؟ ... مات و مبهوت مونده بودم ...😧 با چشم های گرد شده و عصبانی به سعید نگاه می کردم ... .😠😧 سرش رو آورد جلو و گفت: _ یعنی چقدر از قرآن رو حفظی؟... چند بخش رو حفظی؟ چند تا سوره؟😊 سوره چیه؟ 😨مگه قرآن، بخش بخشه؟ ... . سری تکان دادم و به مجری گفتم: _نمی دونم صبر کنید ... و با عجله رفتم🏃 پیش همسر حنیف ... اون قرآن ضبط شده، چقدر از قرآن بود؟ ... خنده اش گرفت ... _همه اش رو حفظ کردی؟ ...☺️ _آره ...😐 _پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم ...😊 سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک جایگاه و گفتم: _ من 30 جزء حفظم ...😊 مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت: _ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم ...😍☺️ مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ... رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم زیاد شده بود ...😥💗 داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ... چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه می دادم ... کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ... همه در حالی که می خندیدند😁☺️😃 با صدای بلند ماشاء الله می گفتند ... . 😀😁😃👏👏👏 آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: _احسنت ... لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...؟😍 ادامه دارد....