✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت به وضوح جمع شدن ناگهانی عضلات صورتش رادمنش را دید اما خیلی سریع لبخند کوچکی زد و پاسخ داد : _چی می خواین بشنوید خانم؟ من فقط وکیل شوهر شما هستم. _بله اما قطعا چیزی بیشتر از وکالت باعث می شه که ارشیا مدام یا در تماس با شما باشه و یا منتظر ملاقات،در حالی که هیچکس دیگه رو حاضر نیست ببینه و حتی با منی که زنشم اینقدر درددل نمی کنه که با شما!😠 ریحانه خودش هم از لحن تندش متعجب شد اما شاید لازم بود ... _حق با شماست من و ارشیا رفیق هم هستیم ،اما خانم رنجبر قطعا پاسخ به این ابهامات رو باید از خود شوهرتون بخواین.من نمی تونم مخالف خواسته ی ارشیا عمل کنم . براق شد و پرسید: _مگه چی خواسته؟😡 شمرده و با نگاهی نافذ گفت: _هر اتفاقی که در حیطه ی مسائل کاری رخ داد نباید با زندگی شخصیش تداخل پیدا کنه. نمی توانست منکر خوشحالیش بشود وقتی فهمید مساله ی پیش آمده کاری است ، اما بروز نداد و گفت : _فعلا که تداخل پیدا کرده اگه نه چرا الان ارشیا باید روی تخت بیمارستان افتاده باشه؟ من مطمئنم تصادفشم بدون علت نبوده _چقدر قاطع نظر می دهید خانم! _حس زنانه رو دست کم نگیرید احساس می کرد هیچ کدام از حرفهایش پایه ی محکمی ندارد، اما سنگ مفت بود و گنجشک مفت ... رادمنش شیشه را پایین داد و لیوان یکبار مصرف را پرت کرد بیرون. و ریحانه فکر کرد که چه حرکت ناشایستی!بعید بود از وقار یک وکیل! _بهرحال ...با تمام احترامی که برای شما قائلم اما هیچ جوابی ندارم خانوم حس کرد وقت پیاده شدن است. اصلا متوجه نشده بود که چند قطره از قهوه ی یخ شده اش روی چادر مشکی سرش پخش شده و لکه های ریز و درشتی بجا گذاشته.. در را باز کرد تا پیاده بشود ،اما هنوز کامل خارج نشده بود ، برگشت و گفت : _اگر کوچکترین مشکلی تو زندگی من پیش بیاد و وقتی متوجه بشوم که برای هر اقدامی دیر باشه، از چشم شما می بینم آقای رادمنش همچنان منتظرم تا باخبر بشم ،بدون اینکه ارشیا بفهمه _فهمیدن شما هیچ دردی از شوهرتون دوا نمی کنه. 😐 _از نظر شما شاید خدانگهدار😠 و آنقدر در را محکم بست ،که برای لحظه ای خجالت زده شد. هنوز خیلی دور نشده بود که موبایلش زنگ خورد ، رادمنش بود ! نگاهی به ماشین انداخت و جواب داد : _بله؟ _نه بخاطر حرفایی که بوی تهدید می داد ، صرفا به خاطر کمک به موکلم بهتره صحبت کنیم .اما حالا قرار کاری دارم ،عصر تماس می گیرم .خدانگهدار لبخند زد و سرش را به نشانه تشکر تکان داد . از حالا به بعد هرطور بود باید تا روشن شدن موضوع دندان روی جگر می گذاشت.. رادمنش را به خانه ی خودش دعوت کرده بود.. و بخاطر اینکه تنها نباشد از ترانه هم خواسته بود تا کنارش باشد، البته بدون همسرش نوید ، چرا که‌ فکر کرد شاید بهتر باشد جلسه خصوصی تر برگزار بشود . حرف ها زده شده بود... و او و ترانه در کمال ناباوری و بهت شنیده بودند . بعد از بدرقه ی مهمانش، بدون هیچ صحبتی روی تخت افتاده و انقدر اشک ریخته بود😧😭 که پلک هایش متورم شده.. و سرش به قدر یک کوه پر از دنگ و دونگ بود. ادامه دارد... نویسنده ؛الهام تیموری کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g