✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊
#تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت
#پنجاه_وچهار
ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟😢😊
ریحانه با بهت پرسید:
_یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه!😳😧 اصلا امکان نداره آخه
_حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال!😊😥
_بگو سی سال مادر😊
_مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم😔
_نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم.
🕊علیرضا🕊 که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد!
لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم...
فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش...😢
_خدا رحمت کنه باباعلی رو،😒 یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته!😞
بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد،
انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود.
قشنگ بود و احتمالا قدیمی...
_خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟😢
_خوبه... می گذرونه😊
_چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه😊😢
_سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت😊😒
_خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟😥
ریحانه نشسته بود....
و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد.😟🙁
عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد!😥
در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود!
ادامه دارد..