✿❀❀✿✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿✿❀❀✿ 🇮🇷رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی 🌷قسمت دهم _اين حسين هم كه اونقدر تعريفش رو ميكردي و ميگفتي شاعره و همه‌ی استادا آينده‌شو درخشان مي بينن ... همين  بود! اون كه از اول مجلس تا آخر نُطُقش باز نشد... نميدونم با اين لال مونيش چطوري شعر ميگه ... خلاصه  ليلا جان ! خودتوبدبخت  نكن سپس رو به اصلان كرده ، دست  بر سينه ، با لحن ملايمی ادامه ميدهد: - همين  فريبرز جان يك  پارچه آقا... تحصيل كرده ... خارج رفته ... معاشرتي ...از وقتي اومده ايران نميدوني چه ولوله‌ای تو دخترای فاميل راه افتاده ... اصلان با حركت  سر، سخنان طلعت را تأييد مي كند ليلا كه از عصبانيت دندان به هم می‌ساييد سخنان طلعت را كه چون پتكي برسرش فرود می‌آمد تحمل نكرده  با عجله به اتاقش ميرود و در را محكم ميبندد. طلعت شانه بالا می‌اندازد: - نگاه كن اصلان ! تا ميگيم  كيش از كيشميش... خانم قهر ميكنه و ميره ... نميدونه  كه خير و صلاح و خوشبختي شو ميخوايم ... * - مادر! كاش زنده بودي ! كاش تنهام نميذاشتي  و منم با خودت مي بردي . عكس را مرتب ميبوسيد و محكم به سينه  ميفشرد. درونش از غم ذره ذره آب ميشد و قطره قطره  از چشمها به روي گونه‌ها سرازير ميگشت . از وقتي طلعت قدم به زندگي آنها گذاشت . ليلا با اين عكس نزديك و مأنوس‌تر شده  بود. مادر را هميشه با چادر عربي و سه نقطة سبز خالكوبي شده پايين چانه به خاطر می‌آورد و صدايش را با فارسي شكسته بسته و لهجه‌ی عربي . * اصلان براي تجارت به كويت رفته بود و در يك مهماني ، شراره‌هاي نگاه حوراء بر دلش آتش افكنده و طلسم آن ديار شده بود. وقتي هم  كه  حوراء مُرد، تمام هست و نيستش را درون كشتي فراق  گذاشت و با يگانه يادگار او به مشهد آمد. دياري كه نه وطن باشد و نه غربت . نه صدايي از حوراء بشنود و نه نگاهش را احساس كند. ولی خوب میدانست كه نگاه حوراء نمرده  و چشمان سياهش را ليلا به ميراث برده با همان عمق نگاه .... 🍃🇮🇷ادامه دارد...