سرشار از حسهای,خوب بودم,حسی که علی به من تقدیم کرد.باتمام شدن استنداپ کلاسها هم تعطیل شدند وراهی خانه شدم.
علی مثل همیشه جلوی در منتظرم بود , بااین تفاوت که جمعیت زیادی از پسرودختر دورش راگرفته بودند وباهاش خوش وبش میکردند.علی تاچشمش به من افتاد,همه را زد کنار ومثل همیشه تا کمر خم شد وگفت:
_شاه بانویم تشریف فرما شدند,مرا باشما دیگر کاری نیست....بفرما بانو تا به سمت اشیانه مهرمان قدم نهیم.
دست علی,دور دستم حلقه شد وبه طرف خانه حرکت کردیم.وارد خانه شدیم.... علی فرار کرد ودور مبل شروع کردبه چرخیدن , منم دنبالش...
_علی...چرابهم نگفتی....
علی:
_دلم خواست...چشمک....فرار...
بعدازکلی بدوبدو خسته شدیم ودوتا لیوان شربت بهارنارنج خنک,سرحالمون اورد.
من:
_علی,نمیترسی کاربه جاهای باریک بکشه؟؟
علی:
_برای چی؟؟
من:
_اخه این حرفهای تو,متلکهات به تمام سرشناسها , وای استاد مشفق...اسحاق انور...وااای نتانیاهو...علی من میدیدم اکثر دانشجوها با گوشیشون فیلم میگرفتند, مطمین باش,تاالان همه جا مخابره شده, میترسم برات مشکل پیش بیاد.
علی:
_خوب بهتر ,مخابره میکنن ,مشهور میشم یه پول هم ازاین یهودیا بابت تمسخر سردمداراشون میکنم ،بده؟؟
من:
_باهات ازاون بالا بالاها برخورد نمیکنن؟
علی:
_چقد ساده ای,اونا توبوق کرنا میکنند که ازادی بیان و...بعدشم من استنداپ اجرا کردم,همه جای جهان همینطوره...فعلا که مطمینم درامانم ,اما اگه شهرتی بهم بزنم وخیلی موی دماغشان بشم اونموقع بایه توطئه کلکم رامیکنند وبعدشم میگن خودکشی کرده خخخخ تااونموقع من دودمانشان را به باد میدهم....شک نکن..
از اونروز استنداپ,که سه روز گذشته،خیلی نگران امنیت علی هستم, اما خودش خیلی بی خیال,اخه میگفت کسی خدا را داره ازهیچی نباید بترسه ,تااینکه امروز صبح...
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی