🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۱۴
ده دقیقه ای از رفتن یاقوت میگذشت ،... قلندر درحالیکه سینی مسی در دست داشت، یا الله گویان داخل اتاق شد....
سهراب که خسته تر از همیشه بود و تازه چشمهایش گرم شده بود ، با صدای قلندر از خواب پرید و مانند فنر صاف سرجایش نشست...
قلندر که حال سهراب را دید ، خنده ی ریزی کرد و گفت :
_بد موقع مزاحم شدم ؟! تقصیر من نیست هااا، بس که خاطرت برای یاقوت خانعزیزه، سفارش کرد که سریعالسیر ناهاری برایت ردیف کنم
و درحالیکه سینی حاوی نان و ماست و خرما را جلوی سهراب می گذاشت ادامه داد :
_دیگر ببخشید ، میهمانی که بد موقع برسد باید به نان خشکی قناعت کند ، اما چون سفارش شدهای ،کمی ماست گوسفند و خرما هم خورش نانت کن.
سهراب که گرسنه بود ، سینی را جلو کشید و گفت:
_شکر ، همین هم خوب است، حالا چرا نمینشینی؟
قلندر که انگار خودش هم دلش میخواست بنشیند و از زیر زبان این مهمان جواب سؤالات مبهم ذهنش را بیرون بکشد ، کمی این پا و آن پا کرد و گفت :
_کار دارم و اگر یاقوت خان ببیند که گرم صحبت با مسافران شدم و به کارهایم نرسیدم ، جوابم می کند و اخراجم خواهد کرد.
سهراب نگاهی به قامت لاغر اندام و صورت آفتاب سوخته ی قلندر کرد وگفت :
_بنشین دیگر ، الان که یاقوت خان اینجا نیست ، انگار کاری فوری بیرون کاروانسرا داشت ، معلوم بود خیلی هم شتاب دارد.
قلندر که منتظر همین تعارف خشک و خالی، سهراب بود ، درحالیکه لنگه ی درب را میبست و می خواست کنار درب بنشیند گفت :
_من هم از همین تعجب میکنم ، آخر تمام کار و بار و زندگی یاقوت خان در همین کاروانسرا خلاصه می شود ، هیچ وقت التفاتی به بیرون ندارد ، هر چه که هم لازم داشته باشد ،پیلهوران یا ما شاگردها ، برایش فراهم می کنیم ، الان در این فکرم به راستی ،چه کار مهمی برایش پیش آمده بود ...
*کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند *
سهراب تکه ی نان دستش را در ماست فرو کرد و در دهان گذاشت و در حالیکه لقمه را در دهان میچرخاند گفت :
_خودت چه فکر میکنی؟
قلندر که انگار هم صحبت خوبی گیرش آمده بود ، گلویی صاف کرد و کلاه سیاه نمدی اش را بالا داد و با دست شروع به خاراندن شقیقه هایش نمود و گفت :
_من فکر میکنم ،هر چه هست به آمدن تو مربوط می شود
و بعد با حالت سؤالی ادامه داد :
_راستی تو کیستی؟ از وقتی که اینجا مشغول کار شدم ، کسی به نام کریمبامرام را نمی شناسم...
سهراب دانه ی خرما را از هسته اش جدا کرد ، لبخندی زد و گفت :
_خوب من سهراب پسر کریم بامرام هستم، من هم تا چند وقت پیش از وجود و دوستی یاقوت خان با خبر نبودم...
قلندر شانه ای بالا انداخت و گفت :
_والاا نمیدانم ، اولی که آمدی و به یاقوت خان گفتم ،مسافری از راه رسیده که به نظر میرسد وضعش خوب است ،برزخ شد و گفت : می بینی جا نداریم ، برو ردش کن برود، اما تا اسم پدرت را گفتم ،کاملا مشخص بود ،انتظار شنیدنش را نداشته و معلوم بود که یک رابطه ای عمیق بین پدرت و او هست، سریع لباسهایش را مرتب کرد و خودش به استقبالت آمد.
سهراب با آخرین تکه نان پیاله ی ماست را پاک کرد ، همانطور که تشکر می کرد گفت :
_ممنون...چسپید ....حالا بگو ببینم توالت و چاه آب کدام قسمت است ، در ضمن در این اتاق قبله از کدام طرف است؟
قلندر ابرویی بالا انداخت و درحالیکه به پایین اشاره می کرد گفت :
_بیرون اتاق چند متر پایین تر توالت و روبه روی اتاق هم چاه آب است ، خدا را شکر در بین دوستان یاقوت خان یکی نمازخوان هست
و با زدن این حرف سینی را برداشت و بیرون رفت....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎