🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۵۹ فرنگیس بی‌تاب از عشقی تازه جوانه زده در وجودش و معشوقی که در حرم یار او را یافته بود، مدام طول و عرض اتاق را می پیمود و گاهی مانند بچگی‌هایش،لبهایش را می‌جوید ،گاهی در حین راه رفتن انگشتان دستش را میشکست و صدای تلقی بلند میشد... بعد از دقایقی راه پیمایی ،جلوی گلناز ایستاد و گفت : _به نظرت چه کنم؟ بهترین راه چیست؟ تو که همیشه نظراتت راهگشا بوده ، اکنون چه میگویی؟ گلناز لبخندی به روی بانویش پاشید و گفت : _خوب معلوم است ،تنها راه و شاید مطمئن ترین راهی که میشود سهراب را به قصر کشانید، شاهزاده فرهاد است. فرنگیس سری تکان داد و گفت : _میدانم ، میدانم ، فقط آنقدر رو ندارم که چنین چیزی ،شخصاً از فرهاد بخواهم ، آخر حجب و حیا مانع این امر میشود ، از طرفی نمیخواهم هیچ‌کس از این راز باخبر شود ، اگر باد به گوش بهادر خان برساند که چه در دل من میگذرد ، بی شک سهراب را با نقشه ای زیرکانه محو و نابود میکند و حتی ترسم از این است زمانی که پدر و مادرم هم اگر از این موضوع بو ببرند ، نه تنها در مقابلم می‌ایستند ،بلکه برای این جوان سیستانی هم مشکل بوجود آورند ، آخر میدانی آنها مدتهاست پسران دربار را برایم قطار میکنند تا به یکی بله را بگویم و اصلا برایشان قابل پذیرش نیست که یکی از افراد عادی و مردم کوچه و بازار ،دامادشان بشود.... در این هنگام فرنگیس اشک از چشمانش جاری شد و هق هق کنان خود را در آغوش گلناز انداخت... گلناز همانطور که موهای نرم و آبشار گون فرنگیس را نوازش می کرد گفت : _نترس بانوی من ، توکل به خدا کن و خودت را به دست تقدیر بسپار، مگر نگفتی، سهراب را از عنایت امام رضا(ع) بدست آوردی، پس بسپار به خود امام و دلت را قرص نگه دار...اگر صلاح بدانی من نقشه‌ای دارم ، فقط قاصدی به اقامتگاه شاهزاده فرهاد بفرست تا برای من ،وقت ملاقاتی با ایشان بگیرد.شاهزاده فرهاد کلاً خلق و خوی شاهزاده های متکبر را ندارد، او‌ مؤمن و دیندار است و صد البته از بهادرخان هم نفرت دارد، من از همین راه وارد میشوم و قول میدهم تا فردا این موقع ، سهراب جزء گارد سلطنتی باشد، با مهر و امضاء شاهزاده فرهاد.... فرنگیس با شنیدن این حرف ، دستان گلناز را در دستش گرفت و گفت : _چه کار می خواهی بکنی؟ نکند راز ما را عیان کنی؟ گلناز چشمکی به او زد و‌گفت : _نه بانوی من ، مگر عقلم را از دست داده ام ، تو به من اعتماد کن ، مطمئنا پشیمان نخواهی شد.... فرنگیس آهسته ، باشه ای گفت و به سمت تختش رفت.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎