🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۸۵
کریم با وارد شدن ناگهانی سهراب، مانند فنر از جا جست و چون بره آهو شروع به قدم زدن نمود...
و همانطور که سهراب گیج و مبهوت به او خیره شده بود جلویش قرار گرفت و با خنده ای بلند گفت :
_چه شده پسر ؟ انگار جن دیدهای....پس سلامت کو؟ سهرابی که من میشناختم مبادی آداب بود...
سهراب همانطور که حرکات کریم را دنبال می کرد آرام و شمرده گفت :
_اما پایت؟ کو عصایت؟تو.....تو....تو که لنگ بودی...،اصلا شل بودی...
کریم به انتهای چادر رفت بر مخدهای مخمل تکیه زد و با لحن استهزاآمیزی گفت :
_تو روزها به ضریح امام رضا علیهالسلام، دخیل بستی و گمانم شفایش نصیب من شد
و با زدن این حرف قهقه ای سر داد...
سهراب که متوجه شد کریم او را مسخره میکند و انگار از تمام احوالات او خبر داشته و دارد، به کریم نزدیک شد و گفت :
_میبینی دستانم بسته است که اینجور زبانت باز شده و مرا به تمسخر گرفتهای ، وگرنه اگر آزاد بودم،هرگز چنین جرأتهایی پیدا نمیکردی، در ضمن از کرامت امامی رئوف بعید نیست که راهزنی چون تو را شفا دهد،... اما حالا برایم عیان شده که تو چندین سال مرا گول زدهای... و نقش یک پیرمرد افلیج را بازی کرده ای ،...راستش را بگو چه نیتی پشت این نقشهٔ شیطانیات پنهان بوده؟
کریم شانه هایش را بالا انداخت وگفت : _اولاً متعجبم که چطور مغلوب مراد سیاه شدی و کت و بالت بسته، چون پسر جنگجویی که من پرورش دادهام ، بیش از اینها از او انتظار میرود، در ضمن ، نقش بازی کردم تا تو را به مقامی برسانم ،تا جایگزین مناسبی برای خودم برجاگذارم .
کریم با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم میساید به دور سهراب شروع به چرخیدن نمود...
و ادامه داد :
_یک عمر در کوه صحرا گرما و سرما را چشیدم و تو را در خانه ای امن جا دادم، به مکتب فرستادم تا سواد دار شوی، هر چه درآوردم به پایت ریختم ،تا وقتی بزرگ شدی از وجودت بهرهها ببرم ، نه اینکه همینطور که از آب و گل درآمدی و با نان و نمک من پهلوانی بیهمتا شدی، فیلت یاد هندوستان کند و مرا بگذاری و بروی دنبال خواستهٔ دلت....
سهراب که سخت ناراحت شده بود و تازه فهمیده بود با چه روباه مکاری زندگی کرده و او را نشناخته، با یک فشار ریسمان دستش را پاره کرد و همانطور پارههای ریسمان را بر زمین میریخت گفت :
_اگر اجازه دادم مراد سیاه ریسمان بر دستانم ببندد، برای مصلحت بود و شناختن رئیسش وگرنه مراد سیاه کجا و دستگیری من کجا؟!...دوماً اینقدر منت نان و نمکت را بر سر من نگذار ، مگر تو نان و نمکی هم داری که به خورد بندهای از بندگان خدا کنی؟!... تمام اموال تو مال مسافران بیچاره هست و پشت هر کدامشان هزاران آه خوابیده... و خداوند مرا ببخشید که با ریسمان شیطانی چون تو به چاه مذلت افتادم...، اما حال که راه را یافتهام محال است به بیراههای پاگذارم که تو مرا به آن انداختی...
کریم که از حرفهای سنجیده و پخته سهراب لجش گرفته بود، شروع به دست زدن نمود و گفت :
_نه آفرین....بارک الله میبینم که چندین روز معتکف حرم امام رضا علیهالسلام شدن، از یک راهزن بالفطره ، عابدی خداشناس ساخته....
سهراب به طرف کریم حمله برد و یقه اش را در دست گرفت و شروع به تکان دادن نمود و گفت :
_راهزن بالفطره تویی و هفت جد و آبادت... تو به کاروان ما حمله کردی و پدرم را از پا انداختی و مرا صاحب شدی، وگرنه بیشک من از بزرگان بودم و قبل از اینکه به دام ابلیسی چون تو بیافتم، نان طیب و طاهر خورده ام....
کریم که یارای مقابله با سهراب را نداشت و از طرفی در ذهن نقشه هایی برای این جوانک ساده دل کشیده بود، صلاح ندید بیش از این با سهراب درشتی کند و باید نرم نرمک با اوبرخورد میکرد تا به خواسته اش برسد....کریم این مدتی که در تعقیب سهراب بود به واقعیت هایی پی برده بود که سهراب از آن بیخبر بود ، او میدانست اگر با سهراب به توافق برسد ، به جاهای خوبی خواهد رسید ، پس با لبخند....
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎