🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎
رمان باستانی، عاشقانهمذهبی
#روایت_دلدادگی
💞قسمت ۹۵
روح انگیز مانند مرغی سرکنده، بی هدف طول و عرض سالن را میپیمود... و زیرلب حرفهایی زمزمه میکرد که نامفهوم بود ،اما حرکاتش حاکی از فشار و استرس شدید روحی اش بود....
درب سالن که باز شد، روح انگیز با
شتاب خود را به فرهاد رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او سخنی بگوید ، یقهٔ پسرش را در دست گرفت وگفت :
_فرهاد، بگو ببینم تو از فرنگیس خبری داری؟ آخر او هم آدمیزاد است نه آب شده به زمین رفته و نه بال درآورده به آسمان برود، چند روز است قصر را زیر رو کردم به هوای اینکه در گوشه ای پنهان شده تا هیجان و عصبانیت ما فروکش کند ، اما حالا که جزء به جزء قصر را گشتم ، مطمئنم نیست...اینجا نیست...
و سپس بغضش ترکیدو همانطور که یقهٔ فرهاد را رها میکرد مانند انسان مجنونی به دور خود گشت و با صدای بلند فریاد زد : _فرنگیس..کجایی نازدانهٔ مادر ، خودت را نشان بده ....به خدا هیچ خطری تهدیدت نمیکند، گوربابای مشاور و پسرش، گور بابای مردم پرحرف.....من تو را میخواهم ....بیا مادر....
و سپس همانطور که اشک از چهار گوشهٔ چشمانش جاری شده بود رو به فرهاد کرد و گفت :
_پسرم ، من میترسم...از دیروز ولولهای در جانم افتاده...میترسم برای فرنگیس اتفاق بدی افتاده باشد...
فرهاد با لبخندی بر لب جلو آمد ، دستان سرد مادرش را در دست گرفت و گفت : _مادرجان ، نگران نباشید، فرنگیس جایش امن است ، اگر امر کنید ، هم اینک قاصدی میفرستم و فردا او را در اینجا خواهی دید...
روح انگیز ناباورانه به چهرهْ پسرش چشم دوخت وگفت :
_راست می گویی یا برای دلخوشی من چنین میگویی؟!
فرهاد خنده ای نمکین کرد وگفت :
_خودم راهیاش کردم، البته با چند محافظ و به همراه دایه سروگل...خیالت راحت ،خبر سلامتیاش هم دارم...
روح انگیز نفس راحتی کشید و به سمت صندلی بالای سالن رفت و همانطور که روی آن لم میداد گفت :
_داد از دست شما دوقلوها ، بیا و بنشین و از اول تعریف کن، چه بوده و چه شده؟
فرهاد با قدم های آرام به پیش میرفت که ناگهان درب سالن را به شدت زدند و پشت سرش درب باز شد و نگهبانی که همراه شاهزاده فرهاد آمده بود، هراسان خود را داخل اتاق انداخت....
فرهاد با عصبانیت به طرف او برگشت و گفت :
_چرا چنین در زدی؟ مگر اجازه ورود دادند که بیادبانه خود را به داخل اتاق انداختی؟
نگهبان نزدیک شاهزاده شد و چیزی در گوشش زمزمه کرد...
فرهاد اخمهایش از هم باز شد و بلند گفت :
_دیگر لازم نیست،پنهان کاری کنید ، جناب شاهبانوی قصر از همه چیز آگاه است ، اگر قاصدی از شکارگاه آمده ، بگویید بیاید داخل....
نگهبان گفت :
_قربان....آخه...
فرهاد به میان حرفش پرید وگفت :
_اما و آخه نداریم نشنیدی چه گفتم؟!
و سپس دستانش را از هم باز کرد.... و ابروهایش را بالا داد و رو به مادرش گفت :
_دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم....
نگهبان با ناراحتی بیرون رفت...و قاصدی خاک آلود با رنگی پریده که مشخص بود ساعتها تاخته و خسته راه است، داخل سالن شد...
💞ادامه دارد....
🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎