🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۰ مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : _تو جوان شوریده با گاری خالی را چکار با حاکم بزرگ کوفه ؟! سهراب که واقعاً مانده بود چه جواب بدهد، آه کوتاهی کشید وگفت : _فقط میخواستم برج و باروی قصر را ببینم.... همین.. مرد عرب نشانی قصر را گفت و تاکید کرد کمی جلوتر پیاده میشود و از زیر چشم تمام حرکات سهراب را زیر نظر گرفته بود... و انگار حرفی گلوگیرش شده بود و بالاخره طاقت نیاورد و گفت : _تو که هستی؟ اول که به سخن درآمدی ، گفتم بی شک از عجمان فارس هستی اما وقتی با زبان عربی و لهجهٔ کوفی شروع به حرف زدن نمودی، در هویت تو شک کردم ، براستی تو کیستی ؟ عربی یا عجم؟! سهراب آهی بلند کشید و گفت : _از چیزی سؤال میپرسی که خودم واقف به آن نیستم.... و با زدن این حرف سکوت اختیار کرد... و در دریای افکارش غرق شد...براستی او که بود؟ اما اینک مهم نبود او‌ کیست.‌‌...براستی آن فرشتهٔ نجات که بود؟... پس با این فکر، نگاهی به مرد کرد و گفت : _شما در اینجا مسجدی به نام مسجد سهله میشناسید؟! مرد بار دیگر خیره به سهراب چشم دوخت و گفت : _مگر میشود کوفی باشی و مسجد سهله را نشناسی؟ اصلاً تو را چه کار با مسجد سهله؟! چرا حرفهایت به دنبال هم نیست ، یکبار از حاکم و عمارت حکمرانی‌اش میپرسی که در مرکز شهر است.. و بار دیگر از مسجد سهله سؤال میپرسی که چند فرسخ دورتر است...! سهراب خیره به راه پیش‌ رویش ، بدون اینکه از جنب‌وجوش شهر و اطرافش چیزی بفهمد گفت : _با امام جماعت مسجد کاری دارم... در همین حین مرد تشکری کرد و گفت : _نگه‌دار جوان...نگه‌دار پیاده میشوم... خودت هم همین راه را مستقیم بگیر و جلو برو کمی جلوتر مسجد کوفه است و درست پشت آن عمارت حکمرانی و قصر حاکم است که کنگره هایش از دور پیدا خواهد بود و به راحتی آن را پیدا میکنی... سهراب تشکری کرد و به پیش رفت...او جسمش در شهر کوفه بود و روحش دور و بر آن جوان آسمانی، سیر میکرد. بالاخره به جلوی قصر رسید، درب قصر بسته بود و نگهبانی از بالای درب در اتاقکی خشت و گلی او را نگاه میکرد.... سهراب سرش را بالا گرفت و گفت : _سلام نگهبان ، درب را باز کنید، پیغام و امانتی مهم برای حاکم دارم... نگهبان با تعجب سراپای او را از نظر گذراند و‌گفت : _کیستی و از کجا می‌آیی؟ ظاهرت که نشان نمیدهد شخص شخیصی باشی و آنطور ادعا میکنی حامل پیغام مهمی باشی، آخر مردی با لباس کشاورزان و گاریی زواردررفته چه کار مهمی میتواند با حاکم داشته باشد؟! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎