ندم.بعد از چند دقیقه متوجه رد شدنش از کنارم شدم ازجام تکون نخوردم تا ببینم چی کار میکنه.هفت هشت قدمی برداشت و متوجه شد من پشت سرش نمیام برگشت اومد کنارم ایستاد و دستشو دراز کرد به سمت بیرون پارک و گفت:
-اگر نمیخوایید اتفاق تازه ای بیفته بفرمایین...
راه افتادیم به طرف خونه تارسیدن خونه ی مادربزرگ سر هر دوتامون پایین بود!
نزدیک های خونه رسیدیم روبه من سرشو انداخت پایین و گفت:
-مادر بزرگتون گفتن که من برای درست کردن تلوزیون تشریف بیارم خونشون.ولی با این سرو وضع که نمیشه.شما بفرمایین داخل من بعد از عوض کردن لباس هام خدمت میرسم.یاعلی.
بدون این که به من فرصت حرف زدن بده روشو برگردوندو رفت...
چند قدمی مونده بود به در برسه صداش کردم:
-ببخشید...
برگشت و گفت:
-امری دارید؟؟
-بابت امروز شرمنده ام.
-دشمنتون شرمنده.وظیفه بود.
بعد هم رفت داخل خونه و در رو هم بست...
منم رفتم خونه.
مادربزرگ روی صندلی نشسته بود.به برفک های تلوزیون زل زده بود.تا منو دید گفت:
-إ مادر اومدی!!!
-مادر جون پسر مهناز خانم رفتن؟؟
-نه مادر هنوز نیومده!!
-شاید کاری براش پیش اومده میاد.
یک دفعه صدای زنگ در اومد و گفتم:
-بفرمایین اومدن.
دروباز کردم و رفتم آشپز خونه داخل همون لیوان هایی که علی برای مادربزرگ خریده بود مشغول ریختن چای شدم.علی با یه سلام گرم وارد خونه شد مادر بزرگ.مادربزرگ کمی عینکشو جابه جاکردو زد توی سر خودش و گفت:
-چی شده مادر!!!میگم دیر کردی ...چرا صورتت زخمه!!!
بیچاره علی تا میخواست یک کلمه حرف بزنه مادر بزرگ میپرید وسط حرفش...
از آشپز خونه اومدم بیرون و به علی سلام کردم بعد هم دستمو گذاشتم روی شونه ی مادر بزرگ و گفتم:
-مادر جون صبر کن تا توضیح بدن آقا علی!!
علی گفت:
-چیزی نیست مادر جون جایی بودم با چند تا آدم بی سروپا درگیر شدم.
مادربزرگ گفت:
-ای وای خدا مرگم بده.
-خدانکنه این چه حرفیه...
بعد هم به سختی تموم مادربزرگ رو پیچونیدم که دیگه سوال نپرسه!!!
مادربزرگ اصرا کرد که اول چای بخوریم بعد به کار تلوزیون برسیم و علی هم قبول کرد.
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود مادربزرگ سکوت رو شکست و گفت:
-علی جان به زهرا جان گفتم که این لیوان هارو تو خریدی اونم گفت که خیلی دوستشون داره...
یهو چای پرید تو گلوم کلی سرفه کردم و سریع پاشدم رفتم داخل آشپز خونه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
┄┅❣••══••🌵┅┄💍
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان
#طعـــــم_سیبـــ.
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁
قسمٺـ پنجم:
بعد از حدودای یک ربع صدای خداحافظی سریع علی رو شنیدم و بعد هم صدای بسته شدن در!
از آشپز خونه رفتم بیرون مادربزرگ رو کرد به من گفت:
-إ!مادر چی شدی یهو رفتی؟صد دفعه بهت گفتم وقتی داری چیزی میخوری عجله نکن که این طوری نپره توی گلوت!!
هاج و واج داشتم به مادر بزرگ نگاه میکردم...انگار اصلا خبر نداشت که چی گفته!!!
بدون جواب رفتم و لیوان هارو جمع کردم و بردم آشپز خونه.
بعد هم رفتم آشپز خونه تا استراحت کنم.روی تخت دراز کشیدم.
امروز واقعا روز عجیبی بود.علی چه جوری منو توی پارک دید!!
یعنی وقتی من از در اومدم بیرون منو دیده؟چجوری منو پیدا کرد!!!
علی بخاطر من با چند نفر درگیر شدو کلی آسیب دید واقعا نمیدونم چه ازش عذرخواهی کنم یا تشکر!!!
توهمین فکر بودم که خوابم برد...
حدود ساعت هفتونیم بود که با صدای مادر بزرگ از خواب پریدم زور و اصرار که بلند شو امشب با من بیا مسجد.بالاخره بلند شدم و وضو گرفتم بعد هم آماده شدم. و راهی مسجد شدیم.
چند ساعتی گذشت بعد از نماز من یه گوشه قرآن میخوندم مادربزرگ هم یه گوشه پیش خانم های دیگه نشسته بود.یه خانم تقریبا جوونی پیش مادربزرگ نشسته بودو هی باهم پچ پچ میکردن و زیر چشمی منو نگاه میکردن!
بعد از نیم ساعتی راهی خونه شدیم.اون خانم هم با ما هم مسیر بود.به کوچه که رسیدیم انتظار خداحافظی داشتم ولی کوچه رو باهامون داخل.جلوی خونه ی علی که رسیدیم ایستاد روبه من و مادربزرگ کرد و گفت:
-خیلی خوشحال شدم از دیدنتون بعد به من دست داد و گفت:
-از آشنایی با شما هم خرسندم.
گفتم:
-ممنونم همچنین.
بعد رفت طرف در خونه ی علی و وارد خونه شد.همینطوری به در خونه زل زده بودم که یهو مادر بزرگ با پشت دست زد توکلم گفت:
-عاشق شدی؟؟؟
-عاشق چیه مادر جون!!ببینم؟؟؟این خانم مهناز خانم بود؟؟؟
-آره مادر خوشحال شدی؟؟؟اومده بود تورو ببینه.
-منو ببینه؟؟؟
-ببینم انگار تو از هیچی خبر نداری.
هاج و واج مادر بزرگو نگاه میکردم که یکی دیگه زد تو کلم.گفتم:
-مادرجون دستت درد نکنه چهارپنج تا بزن شاید خواب باشم بیدار شم.
-خواب نیستی مادر جون عاشقی.
-ماماااااان جوون عاشقی چیههه؟؟
-هیس!!ساکت شو ببینم وسط کوچه داد نزن الان مهناز خانم میگه چه عروس بی حیایی!!!!
-عروس؟؟؟!!!!!!
مارد بزرگ بدون این که به من