🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۸ پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد : _آهای «ننه صغری» دوباره کجا؟! هوووی زن، وایستا...صبر کن... ننه صغری،اوفی کرد و‌ همانطور که از سرعت قدم‌هایش کم میکرد گفت : _بازم میخواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!. پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و‌ گفت : _ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدا میدونه هر روزش صدها بار سجده شکر میکردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا میبینم که... زن،درحالیکه دندان‌هایش را بهم می‌سایید گفت : _هااا «عبدالله» ،حالا میبینی که چی هااا؟!نکنه تو هم میخوای مثل تمام اهالی ده، من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو‌ صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری... عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت : _زن تو چرا حرف تو دهن آدم میگذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری، یک شب هستی و یک شب نیستی، تمام مردم فکر میکنن که دیوانه شدی، حتی بچه های نوپا هم مسخره‌ات میکنن و سر به سرت میگذارن ،اما کی شد یکبار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!... همیشه به درگاه خدا التماس میکردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت، فکر میکردم دعاهام اثر کرده... حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله... بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن... ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت و‌گفت : _عبدالله، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم، از فردا همونی باشم که تو میخوای... آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...میگفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسی‌اش... پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت : _چرا نمیفهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگ‌های همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش... برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده، نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم... ننه صغری که میدانست هر چه کند، نمیتواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انگار بیداری بود را ثابت کند،... سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت : _میخوام برم گردنه...همونجا میمونم تاشب... شبم برمیگردم خیالت راحت، برو به کارت برس... و عبدالله با نگاهی ملتمس،رد رفتن او را دنبال میکرد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎