🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : _زن ! این کیه؟! از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : _جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : _زبانت را گاز بگیر بچه‌ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسی‌اش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد... ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت : _حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : _مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند.... ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: _اما جمیله‌ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم... عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او‌ حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون‌بخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد... و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه... به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته‌ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎