🌸💎🌸💎🌸
💎🌸💎🌸
🌸💎🌸
💎🌸
🌸
💎رمان آموزنده، کوتاه و امنیتی
#عشق_رنگین
❣قسمت ۷ و ۸
ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم.
تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم, عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم...سوارشدم.
من:
_سلام ساره...
ساره:
_سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا, به پا ندزدنت....
با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم..وااای عجب خونه ی بزرگی, عجب ساختمان شیکی...ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم.
ساره:
_نمخوای چادرت را درآری؟
من:
_نه که نمیخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش..
ساره:
_احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود.
پرسیدم :
_وضعت خوبه چرا مینالی؟
ساره:
_هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه... حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم.
وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!!وارد سالن شدم,خدمتکار امد طرفم وگفت:
_بفرمایید اتاق,تعویض,لباس اینطرفه
گفتم:
_نه ممنون همینجورراحت ترم
اخه مجلس مختلط بود ,یک مشت دختر با لباسهای باز که بهتره بگم عریان,توبغل پسرها حرکات موزون انجام میدادند,صدای اهنگشونم که تاسرخیابان میرفت....اصلا من باچادرم برای این جمع ,وصله ی ناجوری بودم,مامانم راست میگفت کاش اصلا نیومده بودم.....چادرم را دراوردم وتا کردم, گذاشتم کیفم ,میخواستم بشینم که ساره وشکیلا بایک خانم واقا امدند جلوم,شیکلا دست داد,سلام علیک کردیم
وگفت:
_بابا ,مامان....دوست خوشگلم سمیه... سمیه..., اینم ,مامان وبابای گلم ...
سرم را خم کردم وگفتم خوشبختم,وباتعارف اقای دکتر نشستم رو صندلی,اونا رفتند و فقط ساره کنارم موند,روکردم به ساره و گفتم:
_نمخوای کشف حجاب کنی؟؟
ساره:
_اگه تونبودی شاید مانتوم رادرمیاوردم,اما به احترام دوست گلم نه,منم همینجور میمونم وبعدش,ادامه داد,
_نظرت راجب بابای شکیلا چیه؟؟
گفتم:
_اولا به من ربطی نداره,بعدش خوشتیپه منتها من از نگاهش خوشم نیومد.
ساره یک اهی کشید وگفت:
_هعی,شیرینی بخور.
دلیل آه کشیدنش را نفهمیدم...اصلا ازجو مجلس خوشم نیومد,اینا توپول غرق بودند واین پول به قهقرا میکشوندشون....درهمین حین یک خدمتکار امد وبلند گفت:
_اقای دکتر نوشیدنی مخصوص بیارم؟؟
دکتر:
_بله حتما...
رو به ساره گفتم:
_نوشیدنی مخصوص دیگه چیه؟؟
ساره:
_نه بابا ,یعنی اینقد پاستوریزه هستی!!!!
,خوب معلومه همون آب شنگولی دیگه, ش ر ا ب...🔥
تا اسمش راشنیدم, کل بدنم یخ کرد,مگه اینا مسلمون نیستن؟مگه دین وایمان ندارند؟؟ یعنی اینقد از دین فاصله گرفتند که توجشنشون از حرام واضح ،استفاده میکنن؟؟!!درهمین حین,خدمتکاری با سینی بزرگی که پرازجام های کوچک بود وارد شد, تعارف کرد تابه من رسید...از شدت عصبانیت بدنم میلرزیدم,دیگه اختیار ازکف دادم چون چیزی داشتم میدیدم که همه عمر تو گوشم خونده بودند,دری ازجهنمه وخوراک ابلیس هست....باتمام قدرتم زدم زیر سینی,جام ها همه برهوا رفت وصدای بلندی داد...
❣ ادامه دارد....
💎نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
💎
🌸💎
💎🌸💎
🌸💎🌸💎