🇮🇷رمان امنیتی و عاشقانه
#نامزدشهادت 🇮🇷
🌸قسمت
#پنج
و با صدایی آهسته ادامه داد :
_بیا بریم تو محوطه، اینجا یکی ببینه بده!
و من به قدری عصبی شده بودم،
که در همان میانه راهرو پاسخ هر دو حرفش را با هم و آنهم با صدایی بلند دادم
_شماها هر کاری میکنید، بد نیست! فقط ما اگه اعتراض کنیم، بَده؟؟؟
باورش نمیشد آن دختر آرام و مهربان اینهمه به هم ریخته باشد که اینبار تنها مبهوتم شد تا باز هم اعتراض کنم
_تو ستاد انتخابات نبودی، ولی تو بسیج دانشکده که هر روز نشستی و دروغ سر هم کردی! تو ستاد انتخابات هم یه مشت آدم حقهباز و دروغگو مثل تو نشستن!!!
حقیقتاً دست خودم نبود،
که این آوار دغلکاری در کشور، آرامشم را ویران کرده بود و فقط میخواستم اعتراضم را به گوش کسی برسانم. اگرچه این گوش، دل صبور مردی باشد که میدانستم بسیار دوستم دارد و من هم بینهایت عاشقش بودم. اصلا
همین عشق بود که ما را به هم وصل کرد، اما در این مدت نامزدی،
دعواهای انتخاباتی بنیان رابطهمان را سخت لرزانده بود و امروز هم به چشم خودم میدیدم خانه عشقم در حال فروریختن است.
بچههای دانشکده از دختر و پسر از کنارمان رد میشدند،
یکی خیره براندازمان میکرد،
یکی پوزخند میزد
و دیگری در گوش رفیقش پِچ پِچ میکرد.
احساس کردم دندانهایش را به هم فشار میدهد تا پاسخ حرفهایم از دهانش بیرون نریزد و دیگر نتوانست تحملم کند که با اخمی مردانه سرزنشم کرد
_روزی که اومدم خواستگاریات، به نظرم واقعاً یه فرشته بودی! انقدر که پاک و مهربون و آروم بودی! یک سال تو دانشکده زیر نظرت گرفته بودم و جز خوبی و متانت چیزی ازت ندیدم! حالا چی به سرت اومده که وسط راهرو جلو چشم اینهمه غریبه، صداتو میبری بالا؟ اصالً دور و برت رو کیا گرفتن؟ یه روزی دوستات همه از دخترهای خوب و متدین دانشگاه بودن، حالا چی؟؟؟ دوستات شدن اونایی که صبح تا شب تو کافی شاپها با
پسرها قرار میذارن و واسه به هم ریختن دانشگاه، نقشه میکشن!!! اگه یخورده به خودت نگاه کنی میبینی همین یکی دو ماه آرمان میرحسین
چه بلایی سرت اورده!
سخنان تیزش روی شیشه احساسم ناخن کشید،
همه غضبم تبدیل به بغض شد و نمیخواستم اشکم جاری شود که با لبهایی که میلرزید، صدایم را بلندتر کردم
_شماها همه تون عین همید! حق اینهمه مردمی رو که به میرحسین رأی دادن خوردین، حالا تازه منو محکوم میکنی که با کی میگردم با کی نمیگردم؟
و نتوانستم مقابل احساس شکستن زنانهام بیش از این مقاومت کنم که پیش چشمانش
شکستم و ناله زدم
_اصلا من زن ایدهآل تو نیستم! پس ولم کن و برو!!!
و گریه طوری گلویم را پُر کرد ،
که نتوانستم حرفم را ادامه دهم و با دستپاچگی معصومانهای از او رو گردانده و به سرعت به راه افتادم. دیگر برایم مهم نبود که همه داشتند نگاهمان میکردند و ظاهراً برای او هم دیگر مهم نبود که با گامهایی بلند پشت سرم آمد و مثل گذشته عاشقانه صدایم زد
_فرشته جان، صبر کن یه لحظه!
سر راهپله که رسیدم،
از پشت دستم را کشید و با قدرت مردانهاش نگهم داشت. به سمتش چرخیدم .....
🌸🍃ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405