فش چرخاندم و گفتم: –مثل این که شما خوشتون نیومد. دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت: –نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من. – نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید. نگاهم کرد و پرسید: –اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟ –بله. –خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانم‌ها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟ متفکر نگاهش کردم و گفتم: –تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟ –نمی‌دونم، شاید به خاطر پیش زمینه‌ایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمی‌خوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم. گاهی درخواستشون کوچیک و بچه‌گانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینه‌های سنگینی می‌کنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن. –یعنی آقایون اینطوری نیستن؟ لبخندی زد و گفت: –باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همه‌ی آدمها... لبخند تلخی زدم و گفتم: –بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بی‌منطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه‌ براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر می‌کنن. حالا تو هر زمینه‌ایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم. غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد. –اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن. خنده‌ام گرفت: –مگه معتادن که کم‌کم شروع میشه. –دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواسته‌هامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینه‌ی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینه‌ایی ضعف داره. ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... بعد از یکی دو ساعت که آن فروشگاه را زیرو رو کردیم. بالاخره یک پیراهن سفید بلند که از کمر کلوش میشد و بالاتنه‌اش گیپور بود خریدیم. یقه‌ی پوشیده‌ایی داشت و در عین زیبایی ساده و قشنگ بود. کمیل هم از لباس خیلی خوشش آمده بود. تقریبا همه‌ی کارها انجام شده بود. همه خودشان را برای مراسم عقد آماده کرده بودند. قرار شد همانطور که مادر می‌خواهد مراسم ساده انجام شود. در اتاق مادر، سفره‌ی عقد انداخته شد. کمیل هیچ سختگیری در هیچ موردی از مراسم نداشت. نظر بزرگترها برایش مهم بود و سعی می‌کرد طبق نظر آنها کارها پیش برود. حتی اگر گاهی من هم با موضوعی مخالفت می‌کردم، سعی می‌کرد با حرفهایش مرا راضی کند نه بزرگترها را. روز مراسم خاله با یک آرایشگر هماهنگ کرده بود که به خانه بیاید و کمی آرایشم کند. لباسی را که کمیل برایم خریده بود را پوشیدم. با آمدن مهمانها سر سفره عقد نشستم و چادرم را کامل روی صورتم کشیدم. وقتی صیغه‌ی عقد جاری شد قلبم به تپش افتاد. خدایا بعد از چند دقیقه همسر مردی که در کنارم نشسته است می‌شوم. خدایا می‌دانم که مرد خوبی‌است، به قلبم آرامش بده و عشق را در زندگی‌ام بگنجان. خدایا می‌گویند در این لحظات دعاها مستجاب می‌شود، به حق همین ساعات کمکم کن بدون طمع دوستش داشته باشم. سکوت و نگاه سنگینی مرا متوجه اطراف کرد. کمیل منتظر نگاهم می‌کرد. انگار سومین بار بود و باید "بله "را می‌گفتم. نگرانی از چشم‌های کمیل هویدا بود. سرم را زیر انداختم و قبول کردم که برای تمام عمر شریک روزهای خوب و بدم کمیل باشد. با صدای دست زدن و کِل کشیدن به خودم آمدم. مادر برای تبریک گفتن به طرفم آمد. مرا در آغوشش کشید و بعد از تبریک کنار گوشم گفت: –شاید کمی سختت باشه، ولی چون دنبال دلت نرفتی، خوار نمیشی و عزت پیدا میکنی عزیزم. این خیلی مهمه. از صمیم دلم برات خوشحالم دخترم. حرف مادر آنقدر آرامم کرد که لبخند به لبهایم آمد. –نمی‌دانم تاثیر حرفهای مادر بود یا سرّی که در خواندن صیغه‌ی عقد پنهان است بود. همان لحظه احساس کردم محبت کمیل در دلم جوانه زد. رنگ نگاههایش تغییر کرده بود. کم‌کم مهمانها به سالن رفتند و من و کمیل در اتاق تنها ماندیم. خواهرش در اتاق را بست و خواست که چند عکس از ما بگیرد. کمیل با رعایت فاصله از من پرسید: –می‌خواهید عکس بگیریم؟ اگر دلتون نمیخواد فقط اشاره کنید. با لبخند گفتم: –چرا دلم نخواد؟ دیگر چیزی نگفت و کنارم ایستاد. زهرا دوربین را تنظیم کرد و گفت: –داداش دیگه محرم هستید، یه کم مهربونتر... کمیل کمی خودش را به طرفم ما