🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از این که باهام دوست شد م غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن: مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه شقایق-بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟ -حالا می بیند - مریم:اصلا بیا شرط ببندیم -باشه سر چی - شقایق:بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها -تو چکار داری؟ شرط رو بگو مریم:باشه سر اینکه اگه تو بر دی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو - اوکی هستم بعد از دست دادن راهی خونه شدیم تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چ ش مش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم: نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل - پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الا ن که موقعه عمله من کسل حالا کی ح سش رو داره بره دانشگاه بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم: - سلااااااام صبح بخیر عشقای من مامان: سلام عزیزم صبح بخیر عزیز: سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب -اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم عزیز:از بس که تنبل بو دی الان با یه کار هلاک میشی -اه عزیز من ؟ ....من تنبل بودم؟ دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست : پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم: -وای گی تی جوووووون کی اومدی ؟ گیتی :صبح اومدم خانم خرسه -وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی ؟ -معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم نویسنده : آذر_دالوند ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 وااااا شیفت دو روزه آخه -نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم - واقعا که منو به دوستت فروختی ؟ -اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی -اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست: گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه با صدای گیتی به خودم اومدم: -چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟ -اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا نویسنده : آذر_دالوند ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃