🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت36
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
آخرشم هم تصمیم گرفتم مدتی نقش یه عاشق رو بازی کنم بعد از این که باهام دوست شد م غرورش رو بشکنم و به همه ثابت کنم که مذهبیا دروغ میگن
وقتی مریم و شقایق اومدن از نقشم براشون گفتم که کلی خندیدن:
مریم-برو بابا مطمعن باش نگاتم نمیکنه
شقایق-بابا شنیدم کم خاطر خواه نداره ولی نگاشونم نمیکنه حالا بیاد دوس پسر تو بشه ولمون کن باو ؟
-حالا می بیند
- مریم:اصلا بیا شرط ببندیم
-باشه سر چی
- شقایق:بابا دریا بیخیال ، نمیتونی ضایع میشی ها
-تو چکار داری؟ شرط رو بگو
مریم:باشه سر اینکه اگه تو بر دی همه شام مهمان من اگه تو باختی مهمان تو
- اوکی هستم
بعد از دست دادن راهی خونه شدیم
تمام اون روز و شب رو به نقشم فکر کردم که باید چکار کنم ، قدم اول این شد که باید هرروز جلوی چ ش مش باشم پس باید امار رفت و آمدش رو بگیرم
دوم اینکه باید کمی تا حدودی تیپ بازم رو کنترل کنم و بعد و مهمتر اینه که باید فردا برم حرفام رو از دلش در بیارم خبیث خندیدم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت37
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
یه آشی برات بپزم برادر بشین و نگاه کن
صبح با آلارم گوشی بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و سمت حمام رفتم تا با گرفتن یه دوش سرحالتر بشم دیشب تا دیروقت بیدار بودم و الان کسل
- پوووف همینه دیگه به جای عمل میشینم به فکر کردن الا ن که موقعه عمله من کسل حالا کی ح سش رو داره بره دانشگاه
بعد از گرفتن یه دوش و تا حدودی سرحال شدن به مامان و عزیز پیوستم:
- سلااااااام صبح بخیر عشقای من
مامان: سلام عزیزم صبح بخیر
عزیز: سلام گلم چه عجبی بلاخره ما دیدیمت ، یا دانشگاهی یا خواب
-اوه بی خیال عزیز بخدا وقتی از دانشگاه میام هلاک خواب می شم
عزیز:از بس که تنبل بو دی الان با یه کار هلاک میشی
-اه عزیز من ؟ ....من تنبل بودم؟
دستی از پشت دور گردنم حلقه شد و صدای خاله گیتی توی گوشم نشست :
پ ن پ من تنبل بودم و همش مثل خرس خواب بودم اصلا شما نبودی
جیغی از شادی کشیدم و گیتی رو بغل کردم:
-وای گی تی جوووووون کی اومدی ؟
گیتی :صبح اومدم خانم خرسه
-وای پس چرا من رو بیدار نکردی ؟؟؟ واسا بینم تو چرا با عزیز نیومدی ؟
-معلوم نیست نابغه برای اینکه بیمارستان شیفت بودم
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت38
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
وااااا شیفت دو روزه آخه
-نخیر خانم جای یکی از دوستان بودم
- واقعا که منو به دوستت فروختی ؟
-اولا ولم کن دیگه ل ه شدم ، دوم اینکه این چه حرفیه ؟ میدونی که چقد برام عزیزی
-اوخ ببخشید اینقد ر از دیدنت خوشحال شدم که نمیدونم دارم چکار می کنم
همه خندیدن و مشغول خوردن صبحانه شد یم .نگاهم روی گیتی نشست:
گیتی تنها خاله من و متخصص زنان بود با مشغله کاری بسیار زیاد به همین خاطر خیلی کم پیش می اومد که ببینمش
گیتی سی سال داره و مجرد الب ته بهتره بگم عاشق مجرد گویا گیتی وقتی دانشجو بوده عاشق همکلاسی خودش میشه و اون عاشق کسی دیگه ای و اینطور میشه که گیت ی عزیز بعد از این شکست عشقی تصمیم میگره هرگز ازدواج نکنه و تمام تلاش مامان و عزیز برای راضی کردنش به ازدواج با شکست مواجه میشه و الان به همراه عزیز که به خاطر بیماری قلبش مجبوره توی باغ لواسان زندگی کنه زندگی میکنه
با صدای گیتی به خودم اومدم:
-چیه بابا ؟ تموم شدم خوشگل ندیدی اینطور زل زدی به من ؟
-اوه چه خودشم تحویل می گیره تو فکر بودم بابا
نویسنده : آذر_دالوند
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃