📚
داستان کوتاه من و دخترم
🌟 پدری به منزل رفت، دید دختر دبیرستانی اش، یک گوشه کِز کرده، ناراحت و غمگین ، که غذا هم نمیخورد .
🌟 پدر گفت : بابا چی شده ؟
🌟 دختر گفت : من که چادر می پوشم، بعضیا توی مدرسه مسخره ام میکنند، بابا میشه من چادر نپوشم ؟
🌟 بابا گفت : دخترم این یعنی تسلیم شدن، یعنی شکست و عقب گرد، اتفاقاً تو باید قوی تر از اونها باشی .
🌟 گفت : آخه چطوری ؟!
🌟 پدر گفت : تو باهوشی ؛ با اراده ای، چنان درس بخون، که هیچ کدوم به گردت نرسن، اونوقت دیگه نمیتونن مسخره کنن، میتونی این کارو بکنی ؟!
🌟 گفت : آره میتونم .
🌟 دختر ، شروع کرد به تلاش مضاعف و از همه جلو زد، جوری که همکلاسی ها فهمیدند، باید برای حل مشکلات درسی، به این دختر چادری مراجعه کنند .
🌟 دختر چادری ، بعد از مدتی، الگوی درس خواندن شد و کم کم ، الگوی همه چیز، بعضیها برای اینکه شبیه دخترم بشن، چادر سر کردند .
🌟 پدر و مادرها هم سراغ پدرش آمدند و گفتند : بگید چکار کنیم، که دختر ما مثل دختر شما بشه .
بانک محتوای تشکیلاتی
@basiraneh