هدایت شده از •بنرای‌تبادلات‌فرشته‌ها•
✨💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨ چادرمو برداشتمو از پله ها پایین رفتم طبق معمول مامان و بابا روی مبل نشسته بودن و لب تاب روبه روشون بود داشتن با پسر دور دونه اشون که چند ساله واسه ادامه درسش رفته بود کانادا صحبت میکردن - سلاااام صبح بخیر ( بابا هم مثل همیشه کم میل یه نگاهی به من کردو سرشو تکون ) بابا: سلام مامان : سلام هانیه جان بیا ،یه کم با داداشت صحبت کن - مامان جان دیرم شده ،یه وقت دیگه باهاش صحبت میکنم فعلن خدا حافظ مامان : باشه برو ،مواظب خودت باش ( یه ماهی میشد که تصمیم گرفتم... 🎈 اِوا! چیشد! اها این یه بنره! بقیشو تو کانال زیر بخون گلم ⇩😍 https://eitaa.com/joinchat/4240441471Ca464862a0c