دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم. سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟ با شک بچه رو بهش دادم. بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک می‌شدن اومدن نزدیک و گفتن: - خداروشکر پیداش کردی! یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمی‌شناختم. از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود! فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت: - نیلا خودتی؟! اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد. با فریاد گفتم: - دنبالم نیا فاطمه با ناراحتی گفت: - بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟ خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم‌: - خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟ هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟ فاطمه گفت: - چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمی‌دادی با معرفتی حتما درسته؟ رفتم نزدیکش و گفتم: - مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمی‌کردین. خندیدم و ادامه دادم: - راستی تبریک میگم بچه هم که دارید. فاطمه گفت: - واقعاً برای خودم و خودت متأسفم! واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟ من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟ بخدا اینطور که فکر می‌کنی نیست! با تعجب و حیرت گفتم: - پس امیرعلی ازدواج نکرده؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت! گفتم: - دیدی؟ دیدی دروغ می‌گفتی؟ فاطمه با ناراحتی گفت: - میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟ یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم: - بفرما، حالا توضیح بده. شروع کرد به توضیح دادن و گفت: - ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیم‌کارتت رو عوض کرده بودی! امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت می‌رفت اونجا تورو نمی‌دیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم. همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده. اوایل همه فکر می‌کردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد. واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم. سری تکون دادم و گفتم: - نه تقصیر تو نبود که..! شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد. فاطمه گفت: - همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟ با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم: - راستشو بخوای ناراحت شدم! اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری می‌دادم. الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون می‌ریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن می‌کنم. دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه! بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم. امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده. اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم. میدونی چی میگم؟ فاطمه داشت اشک می‌ریخت. با بغض گفتم: - تو چرا اشک میریزی؟ فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت: - واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی! تفکراتت خیلی تغییر کرده. لبخندی زدم و با غم گفتم: - همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده. توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم. اشکام داشت جاری می‌شد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود! اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت: - بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟ فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم: - جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟ نویسنده: فاطمه سادات