♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚