••|🌼💛|••
برگرد نگاه کن
قسمت 43
بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت :
–خانم حصیری.
از آینه نگاهش کردم.
–حجب و حیای خاصی در چشمهایش بود. کمی این پا و اون پا کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟
لحن صدایش تغییر کرد. مهربانتر شد.
–نه، طوری که نشده، راستش میخواستم در مورد یه موضوعی با شما صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. نمیدونم الان موقعیت مناسبی هست برای حرف زدن یا نه.
از طرز نگاهش از لحن حرف زدنش دلم گواهی میداد که چه میخواهد بگوید. میتوانستم حدس بزنم. ولی با ابن وجود خودم را به نادانی زدم.
–در مورد ساره و شوهرش میخواهید نظرم رو بدونید؟
دستش را تکانی داد.
–کاری با اونا ندارم. میخواستم در مورد خودمون...
همان موقع گوشیام زنگ خورد.
ببخشیدی گفتم و به صفحهی گوشیام نگاه کردم.
مادر بود. به امیر زاده نگاه کردم.
–من اینو باید جواب بدم مامانم نگران میشه.
با تکان سرش حرفم را تایید کرد.
–سلام مامان.
–سلام. دختر پس تو کجایی؟ من تازه پیامت رو خوندم. چه کار خیری رفتی انجام بدی؟
–مامان من میام براتون توضیح میدم.
مادر نفسش را بیرون داد.
–ناهار خوردی یا نه؟ حالا ما یه امروز رو ناهار نخوردیم تا تو بیای
توام دقیقا همین امروز دیر امدی.
–ببخشید مامان. شما ناهارتون رو بخورید، من اون روز شوخی کردم چرا نخوردید منتظر من موندید؟
–چه میدونم نادیا گفت حالا یه بارم منتظر بمونیم تلما بیاد با هم غذا بخوریم. اگر نزدیکی من کمکم سفره رو بندازم. نگاهی به خیابان انداختم.
–من فکر کنم چند دقیقه دیگه برسم. تا مادر خواست حرفی بزند صدای نادیا پشیمانش کرد.
–گوشی رو بده من مامان، کارش دارم. مادر غر زد.
–چه خبرته بچه؟ خیلی خوب بیا بگیر.
–بعد از شنیدن این صداها صدای پر هیجان نادیا از پشت خط شنیده شد.
–تلما، تلما، اون امروز رفته موهاشو آبی کرده. تازه اونم نه همهی موهاش رو. نگاهی به امیر زاده انداختم، به روبرو چشم دوخته بود. آرامتر گفتم:
–رنگ آبی گذاشته؟ حالا چرا آبی؟
–نمیدونم لابد مد شده.
–اینا خودشون همه چی رو مد میکنن، بقیه از اینا پیروی میکنن نه اینا از کسی.
–یعنی الان موی آبی مد میشه؟
–اصلا شک نکن، باور نمیکنی بشین نگاه کن. بزار یه مدت بگذره اگه همه کله آبی نشدن. حالا آبی بهش میومد؟
–آره بابا، اون همه چی بهش میاد.
خندیدم.
صدای مادر میآمد که به نادیا میگفت:
–نادیا قطع کن داره میاد خونه دیگه، وقتی امد تا شب حرف بزنید ببینید چی مد شده چی نشده. حالا تلما چند دقیقه دیرتر بفهمه موهای کی آبی شده کار مملکت لنگ میشه؟
–مملکت رو نمیدونم، ولی من اگه نگم دق میکنم.
نادیا بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. عادتش همین طور بود وقتی حرفی در دلش مانده باشد تا نزند آرام نمیشود.
گوشی را به داخل کیفم سُر دادم امیر زاده پرسید:
–شما تا این ساعت ناهار نخوردین؟ کمی خجالت زده شدم. دلم نمیخواست بداند.
–دیگه وقت نشد بخورم.
ابروهایش بالا رفت. بعد نگاهی به اطراف انداخت.
–الان یه چیزی براتون میگیرم تا...
حرفش را بریدم.
–باید زودتر برم خونه، خانوادمم به خاطر من ناهار نخوردن منتظرم هستن. الان همشون ضعف کردن.
کمی بهت زده نگاهم کرد.
نـویسنده لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2