✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگردنگاه‌کن پارت108 با ساره روبروی مغازه‌ی امیر زاده در آن طرف خیابان قرار گذاشتم تا لباسهای بچه‌ه
برگردنگاه‌کن پارت109 لبخند زدم. –البته ما همینجوری هم قاچاقی کافی‌شاپمون بازه‌ها. نمی‌دونم تجمع و مهمونی بشه اینجا برگزار کرد یا نه. بعد از روی کنجکاوی پرسیدم: –مگه شما مراسم عروسی گرفتید؟ عروس خانم چنان با اشتیاق از مراسم عروسی کوچکشان تعریف میکرد که مجذوبش شدم. –ما فقط اقوام درجه یک رو دعوت کردیم. همه هم با ماسک و با فاصله بودند. حواسم آنقدر پیش حرفهایش بود که وقتی صدای آویز در کافی شاپ به صدا درآمد بر نگشتم نگاه کنم. همین که عروس خانم حرفش تمام شد. چرخیدم که از کنار میز پشتی بروم، دیدم امیرزاده روی صندلی میز پشتی نشسته، صندلی را انتخاب کرده بود که پشتش به در ورودی بود و درست روبروی من با فاصله‌ی شاید یک متر قرار داشت. به صندلی‌اش تکیه زده بود و دست به سینه مثل مجسمه به من زل زده بود. البته من خودم از او بدتر بودم. با دیدنش خشکم زد و نگاهم در نگاهش آنچنان گره‌ایی خورد که نفسم بند آمد. هیچ کدام پلک نمیزدیم. نگاهش گله داشت، مثل آن روزها نبود. غمگین بود. ولی عشق داشت. من اشتباه نمیکنم. نگاهش حرف میزد، فریاد میزد صدایش را می‌شنیدم. گر گرفته بودم، احساس می‌کردم تمام بدنم در آتش می‌سوزد. دیگر طاقت نیاوردم نگاهم را به اطراف چرخاندم و خواستم از جلوی میزش رد شوم بروم که دستهایش را روی میز گذاشت و نگاهش را رویشان چرخاند و صدایم کرد. –خانم میشه سفارش من رو هم بگیرید؟ دلخوری از تن صدایش کاملا مشخص بود. حزنی که در صدایش بود وجدانم را مواخذه می‌کرد. شاید وجدانم خیلی انصاف داشت که خودش را مقصر می‌دانست شاید هم به خاطر دلم بود که برای امیرزاده زودتر از هر کس دیگری کوتاه می‌آمد. برگشتم و کنارش ایستادم. نگاهش را از دستهایش گرفت و چند لحظه روی صورتم غلتاند بعد دوباره سربه زیر شد. چشم‌هایش آنقدر مظلومانه و پر از اندوه بودند که بغض به گلویم ‌آوردند. خدایا چه کنم با این همه بغض روی هم تلنبار شده. تمام توانم را به کار بردم تا صدایم نلرزد و بغضم آشکار نشود. گفتم: –بله، بفرمایید. چی میل دارید؟ سرش را بالا آورد و چشمهایش را بین من و خودکار ساده‌ایی که دستم بود چرخاند. انگار موفق نشده بودم، صدایم برایش عجیب بود چون با تعجب نگاهم کرد و وقتی خودکار را در دستم دید نفسش را پر سوز بیرون داد. دیگر روان نویسی که هدیه داده بود را استفاده نمی‌کردم. سعی کردم قوی باشم. دیگر چاره‌ایی نبود باید هر روز اینجا می‌دیدمش و دم نمی‌زدم. باید صدای قلبم را خفه می‌کردم. باید نگاهش می‌کردم ولی نمی‌دیدمش. حرف می‌زد ولی نمیشنیدم. باید می‌سوختم ولی می‌ساختم. همه‌ی اینها به کنار با غم چشم‌هایش چه می‌کردم؟ خودم را آماده‌ی نوشتن نشان دادم و پرسیدم. –همون همیشگی؟ صندلی‌اش را کمی به طرفم کج کرد. با این کارش به هم نزدیکتر شدیم و این نزدیکی باعث شد خودکار در دستم خیلی ریز شروع به لرزیدن کند. –چی مثل همیشه هست که منم همون همیشگی رو سفارش بدم؟ سکوت کردم. انگشتهایم را محکم به هم فشار دادم تا جلوی لرزششان را بگیرم. خودم را منتظر نشان دادم. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2