🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت158
–همسرمن؟
جوابش را ندادم، خودش ادامه داد:
–لااله الله، هلما امده اونجا چیکار؟
بغضم را زنده زنده قورت دادم.
–هلما؟
من و منی کرد و گفت:
–باید زودتر خودم براتون میگفتم. من الان میام اونجا.
بعد هم بدون خداحافظی و یا بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع کرد.
ساره گوشی را روی پیشخوان تقریبا پرت کرد.
–مثل روز برام روشنه که الان میاد انکار میکنه، البته طبیعیم هست. الانم لابد میخواد بیاد ماست مالی کنه.
اخم کردم.
–بالاخره تو کدوم وری هستی؟ چند دقیقه پیش مگه نگفتی مرد خوبیه و اهل ...
حرفم را برید.
–الانم میگم، مگه هر کس دوتا زن بگیره مرد بدیه؟ کار غیر قانونی و شرعی نکرده که، فقط...
حرفش را بریدم.
–ولی اون گفت زن نداره، نشنیدی؟
–کی گفت نداره. گفت میاد توضیح میده.
استرس گرفته بودم.
نمیدانستم وقتی آمد چطور باید رفتار کنم.
ساره گفت:
–وقتی امد، بهش نگی من اینجا بودما، الانم پاشو این فنجون منجون رو ببر، به هیچی هم فکر نکن.
فوق فوقش زن داره دیگه، یعنی همون چیزی که تو از اولم میدونستی.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–من از اول نمیدونستم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت.
–خب وسطاش که فهمیدی، مگه نمیگفتی حتی اگر زنم داشته باشه من نمیتونم فراموشش کنم، کاری باهاش ندارم فقط میخوام عاشقش باشم. میخوام عاشقش بمونم حتی اگر هیچ وقت نبینمش.
مَرده و حرفش، بفرما، این گوی و این میدان. عاشقش باش دیگه، الان چرا دست و پات میلرزه.
با شنیدن هر جملهی ساره چیزی از دلم کنده میشد. انگار دلم تکه تکه میشد. گاهی که مقابل دلم میایستادم اینطور خود زنی میکرد. نالههایش را میشنیدم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت. ضعیفتراز آن چیزی بود که من درموردش فکر میکردم و مدام میخواست این ضعفش را با زبانم در میان بگذارد. ولی من دیگر زبانم را تحریم کرده بودم. اجازه نداشت با او هم دست شود.
امروز ساره میخواست چه بلایی بر سر این دل بیچارهی من بیاورد؟ نمیدانم چرا همه دست به یکی شده بودند و شکنجهاش میدادند.
شاید هم تقصیر خودش بود. مسیر سختی را انتخاب کرده بود، باید هم مشکلاتش را تحمل کند.
ساره موقع خداحافظی گفت:
–خواهرت برات بهترین کار رو داره میکنه، راستی جریان خواستگاری چی شد؟
زمزمه کردم.
–قراره هفته دیگه بیان.
–یعنی تو راضی شدی؟
–نه، ولی خب نمیتونم به مادرم حرفی بزنم. از یه طرف خانواده شوهر خواهرمه، میگه من رو سکه یه پول نکن. از یه طرف میترسم بگم نمیخوامش رستا بره همه چیز رو به مامان بگه، یعنی تهدیدم کرده.
ساره نوچی کرد.
–اونم نگرانته دیگه چیکار کنه. عیبی نداره باز خوبه امروز همه چی مشخص میشه توام تکلیفت رو میفهمی. باور کن گاهی آدما اشتباهی علاقمند میشن. قبول داری؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. ساره خداحافظی کرد و رفت.
وسایل روی پیشخوان را جمع کردم و روی صندلی نشستم. کفشهایم را درآوردم و زانوهایم را بغل کردم و چشم دوختم به گلی که چند روز پیش او همینجا برایم گذاشته بود. گل خشک شده بود، نه دیگر بویی داشت و نه رنگ و لعابی، زیباییش را کاملا از دست داده بود و زشت شده بود.
ولی باز هم هر وقت نگاهش میکردم حس خوبی پیدا میکردم.
نیم ساعت به همان حال ماندم.
صدایی شنیدم سر چرخاندم، یک مشتری وارد شد و چند لحظه بعد امیرزاده هم آمد.
اخمهایش آنچنان در هم گره خورده بود که یک لحظه از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. نکند از حرف من ناراحت شده.
با تمام این اوصاف نگاهمان که به هم گره خورد لبخند زدم.
نمیدانم چرا در هر شرایطی میدیدمش لبخند بر لبم نقش میبست.
معلوم بود حال خوبی ندارد. منقلب بود. ولی با دیدن لبخند من، او هم لبخند زد.
سلام کردم.
جواب داد و به مشتری اشاره کرد، که یعنی حواسم به او باشد.
– بعد روبرویم روی چهار پایه نشست.
آقای مشتری میخواست برای همسرش یکی از تابلوهای شعر را بخرد ولی نمیتوانست انتخاب کند.
چند تابلو روی پیشخوان گذاشتم و چندتا هم از ویترین برایش آوردم که هم تصویر داشتند و هم شعر.
آقای مشتری با وسواس مدام در مورد تابلوها سوال میکرد و این که اگر همسرش نپسندید میتواند بیاورد و تعویض کند یا نه،
من هم سعی میکردم راهنماییاش کنم.
بین صحبتها چشمم به امیرزاده افتاد.
چنان مبهوت و متحیر نگاهم میکرد که یک آن احساس کردم قلبم متلاشی شد.