🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت162 او اینجا چیکار می‌کرد؟ محکم یقه‌ی امیرزاده را می‌کشید. دلم شور زد و بی‌اختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم: –ولش کن، تو چی می‌خوای از جون ما، این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت: –شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل. کاری که گفته بود را انجام دادم. امیرزاده می‌خواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد. –تو چی می‌خوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟ مرد هم فریاد زد. –خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد. امیرزاده مشتی حواله‌ی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقه‌‌ی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند. مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد. آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد. جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم. امیرزاده یقه‌اش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت: –ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم. –چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم. –یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره. از گوشه‌ی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند. دوباره نگاهی به زخمش انداختم. –وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم: –براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟ آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را می‌شناخت فکر می‌کنم یکی از کاسبهای همسایه بود. –علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید: –خانم پارچه ایی چیزی دارید؟ اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچه‌ی دوخت و دوز داخل کوله‌پشتی‌ام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم. نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد. گفتم: –دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچه‌ها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید. همه‌ی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمی‌توانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت می‌کشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمی‌گذاشت. گفتم: –باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت: –خانم شما برید کنار من نگهش میدارم. واقعا هم زور یک مرد لازم بود. امیرزاده گفت: –ممنون آقا سروش. آقا سروش پرسید: –باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود. امیرزاده گفت: –قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمی‌دونم. بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت: –گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم. دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشی‌اش را چنگ زدم. کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت. –خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید. صفحه‌ی گوشی‌اش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم. روی صفحه‌ی گوشی‌اش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود. حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید. شماره‌ی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم. او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم. امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد. نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد. در دلم خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برایش نیفتد. حرفهایش که تمام شد گفت: –میشه گوشی رو بردارید. با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم. نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند. –من که حالم خوبه چرا گریه می‌کنید؟ با پشت دست اشکهابم را پاک کردم. –خیلی درد دارید؟ نوچی کرد. –نه بابا چیزی نشده. چند دقیقه بعد آمبولانس آمد. او را داخل آمبولانس گذاشتند. من هم می‌خواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد. تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو... آقای پرستار حرفش را برید: –بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید. آقا سروش رو به من گفت: –شما بفرمایید من همراهش میرم. امیرزاده دوباره گفت: –آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره. ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد