🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت183 همین که خداحافظی کرد گفتم: –عه شالتون. برگشت و نگاهم کرد. –بزارید باشه، من لازمش ندارم. شال را از روی سرم برداشتم. –ممنون. آخه الان برم خونه نمیگن این مال کیه؟ –اتفاقا خوبه که، زودتر موضوع رو بهشون بگید. با من و من گفتم: –آخه الان نمیشه، یعنی اینجوری نمی‌تونم. بعد شال را مقابلش گرفتم. جلوتر آمد. –من اینجوری بهتون دادمش؟ خجالت می‌کشیدم شال را روی گردنش بیندازم. ولی او گردنش را کمی پایین آورده بود و منتظر بود که این کار را انجام دهم. به ناچار شالش را دوباره از وسط تا زدم و دور گردنش انداختم. طوری که یک وقت دستم برخوردی با سر و گردنش نداشته باشد. سرش را بلند کرد و با لبخند نگاهم کرد. احساس کردم صورتم گُر گرفت. تمام تنم داغ شده بود و صدای قلبم را می‌شنیدم. گوشی‌اش را داخل جیب نیم پالتواش گذاشت. –خیلی ممنون. نگاهم را به شالش دادم. –با اجازتون من دیگه برم. حرفی نزد، همانجا ایستاد و با لبخند پهنش بدرقه‌ام کرد. برعکس تمام این سالهایی که جابه جا شده بودیم، این بار اسباب کشی آنقدر برایمان هیجان انگیز بود که از کار خسته نمیشدیم. همه‌ی خانواده با انرژی کار می‌کردیم. حتی مادر بزرگ هم کمک می‌کرد. خانه‌ی مادربزرگ که حالا دیگر متعلق به ما هم بود یک حیاط نقلی داشت. از در که وارد میشدیم در سمت چپ دستشویی و در سمت راست باغچه‌ی کوچکی داشت. بعضی از وسایل مستاجر قبلی هنوز در گوشه‌ی حیاط بود و قرار بود چند روز دیگر بیایند و ببرند. از حیاط که رد می‌شدیم سالنی بود که یک سرش آشپزخانه و سر دیگرش به پله‌های طبقه‌ی بالا راه داشت. مادربزرگ در طبقه‌ی بالا که دارای دو اتاق بود زندگی می‌کرد. گوشه‌ی چپ سالن هم دواتاق بود که از اتاقهای خانه‌ی قبلی بزرگتر بودند. من و نادیا اتاقی که پنجره‌اش به حیاط باز میشد را انتخاب کردیم و با ذوق با کمک محمد امین مشغول جابه جا کردن وسایلش و آویزان کردن پرده‌اش که قبلا شسته شده بود شدیم. محمد امین در حال بالا رفتن از چهار پایه گفت: –خوش به حالتون، کاش اینجا سه تا اتاق داشت، من باید باز تو همون سالن بخوابم. نادیا خندید. –عوضش جای توام خیلی بزرگ و باصفا شده. محمد امین لبخند زد. –اینجا یه چیزش خیلی خوبه اونم این که به محل کارم نزدیک شده حتی می‌تونم پیاده برم و بیام. نادیا همانطور که چهارپایه را نگه داشته بود گفت: –تازه حیاطم داره دیگه خیالت از جای دوچرخت راحته، دیگه لازم نیست بیچاره رو به زنجیر بکشی. آنها همینطور حرف می‌زدند و من در ظاهر گوش می‌کردم، ولی بخش بزرگی از حواسم پیش حرفی بود که امیرزاده گفته بود. چند دقیقه‌ی پیش پیام داده بود که به ساره بگویم دیگر نیازی نیست به مغازه بیاید چون خود امیرزاده حالش خوب شده و دیگر می‌تواند به مغازه بیاید. حالا نمی‌دانستم چطور این موضوع را به ساره بگویم. به حیاط رفتم و گوشی‌ام را باز کردم. بهترین راه همین پیام فرستادن بود. پیام امیرزاده را برایش فوروارد کردم و نوشتم. –سلام ساره جان این پیام امیرزادس، دستت درد نکنه تو این مدت کنارم بودی، دیگه حالش خوب شده خودش میخواد بیاد. فوری جواب داد: – اون که قبلا می‌رفت مغازه‌ی داداشش، خب باز بره همونجا. لیلافتحی‌پور