🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت229
قاشق را پر از غذا کردم..
–چی؟
اخمهایش در هم گره خورد.
–میگم به امیرزاده اوکی دادی؟
قاشق را جلوی دهانش گرفتم.
–نههنوز.
با دست ضربهای به قاشق زد و فریاد کشید.
–مگه پیام ندادم زودتر بهش جواب بده، عروسی کنید بره پی کارش؟ چیه همش افتادید دنبال تحقیق، هی تحقیق، تحقیق...
ول کنید دیگه.
محتویات قاشق نقش زمین شد و من هاج و واج خیره به ساره ماندم.
صدایش را پایین آورد.
–اگه بهت حرفی می زنم واسه خاطرِ جبران محبتاییه که خودت و اون پسره در حقم کردید.
این هلما فکرای خوبی برات نداره، زودتر ازدواج کنید و برید یه جای دور زندگی کنید. تازه امروز فهمیدم می خواد اذیتت کنه. میدونستی اون گل رو هلما گذاشته بود جلوی در مغازه؟ اون فکر نمیکرد تو بیای مغازه، فکر کرده مثل هر روز امیرزاده میاد.
بریده بریده پرسیدم:
–آخه...چرا...این طوری میکنه؟
من که با هلما مشکلی ندارم. اصلا مگه اون از امیرزاده بدش نمیاد؟ پس چرا براش گل میفرسته؟
ساره نیشخند زد.
–اون از امیرزاده بدش نمیاد اتفاقا از تو بدش میاد.
ابروهایم بالا رفت.
–از من؟ ولی امیرزاده میگفت هلما بعد از طلاق اون قدر خوشحال بوده که جشن طلاق گرفته. من که بدی بهش نکردم بخواد...
ساره پوزخند زد.
–من نمیدونم خدا به جای این همه خوشکلی چرا به این دختره یه جو عقل نداده.
–منم نمیدونم اون چرا از من بدش میاد؟
ساره از حالت نشسته به حالت دراز کش درآمد.
–چه میدونم؟ شاید از حسادته. اون فکر میکنه چون خوشکله از همه برتره و همه باید به حرفش گوش کنن. اون فکر میکنه با خوشکلیش میتونه دوباره امیرزاده رو دنبال خودش بکشونه، ولی چون تیرش به سنگ خورده انگار وارد یه مبارزه شده و هر جورم شده می خواد برنده بشه. ناراحت نشیا از این که امیرزاده دنبال یکی افتاده که از هلما خیلی...
مکث کرد و نگاهش را با تردید به صورتم دوخت.
–منظورم اینه هلما همش میگه امیرزاده لیاقت نداشته که اون رو ول کرده تو رو چسبیده.
–ولی امیرزاده میگفت که هلما خودش درخواست طلاق داده. اصرارم داشته.
–آره میدونم. اگه اون در ظاهر رابطش با تو خوبه واسه اینه که هنوز نا امید نیست میگه شاید بشه تو رو هم مثل من وارد اون فرقه کنه.
با استرس پرسیدم.
–یعنی چی؟ من که از کارای تو و هلما سردرنمیارم. یعنی اون نمیخواسته طلاق بگیره ولی گرفته؟ توام دوست نداری به اون کلاسای عرفانی بری ولی میری؟
ساره کلافه شد.
–من نفهمیدم اون چه مرگشه، حتی نمی فهمم خودم چه مرگمه، انگار یکی تو گوشم میگه اگر ادامه بدم حالم بهتر میشه.
اون هلما هم اصلا تکلیفش معلوم نیست، یه وقتایی یه حرفایی در مورد امیرزاده میگه که آدم فکر می کنه زن یه داعشی بوده، یه وقتایی هم یه حرفایی می زنه که هر کی بشنوه تو عقل هلما شک می کنه که چرا طلاق گرفته.
نفسم را بیرون دادم و زمزمه کردم:
–آدم واسه کسی که ازش بدش میاد گل نمیفرسته که.
به ساره نگاه کردم.
–اگه این قدر کاراش هرتی پرتیه، خب حتی اگه دوباره ازدواج کنه بازم همون آش و همون کاسه میشه که...
–من که میگم همش از حسادته، چون مادرشم دیشب سرزنشش میکرد و میگفت چرا زندگیت رو خراب کردی؟ مشکلت اون قدر سخت نبوده که بخوای جدا شی، تو از روی لجبازی و غرورت جدا شدی.
–حالا هر چی بوده گذشته، اونم باید بره دنبال زندگیش.
ناگهان ساره بلند شد نشست و دستم را گرفت.
–تلما میتونی فراموشش کنی؟
وقتی حیرت مرا دید ادامه داد:
–منظورم اینه اگر به امیرزاده جواب رد بدی می تونی راحت واسه خودت زندگی کنی و هلما دیگه بهت کاری نداره. دیگه این همه استرس و...
اخم کردم.
–چی میگی تو؟ دنیا هم زیر و رو بشه من امیرزاده رو ول نمی کنم.
لیلافتحیپور