🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت235
ماجرای همون گلی که پشت در مغازه بود، چرا نگفتید که اون رو هلما...
بی خیال گفت:
–چه لزومی داشت که بگم؟ اعصاب شما رو خرد کنم که چی بشه؟
نگاهش کردم.
–که آگاه بشم، که بدونم دور و بَرم چه خبره، که آدما رو بشناسم، که بفهمم اونی که تو ظاهر باهام خوبه، پشت سرم می خواد زندگیم رو ازم ...
حرفم را نیمه رها کردم. روی آن را نداشتم بگویم تو زندگی من هستی.
لبخند زد.
–پیاده شید بریم مغازه براتون توضیح بدم.
وارد مغازه که شدیم چراغ ها را روشن کرد رو به من پرسید:
–شما از کجا فهمیدید؟ دوست تون گفت؟
پشت پیشخوان رفتم.
–چه فرقی میکنه؟ مهم اینه که...مکث کردم تا جملهی بهتری بگویم و او ادامه داد.
–مهم اینه که حرفایی زده و باعث شده شما زود قضاوت کنید.
ببینید من از الان بهتون بگم از این به بعد ممکنه هلما خیلی کارا انجام بده، برای این که شما رو نسبت به من بدبین کنه،
اگر اون ماجرا رو بهتون نگفتم چون نمیخواستم ذهن تون رو درگیرش کنم حداقل تا وقتی که تکلیف مون روشن بشه.
من برام عجیبه که بعد از اون همه حرفایی که من بهتون در مورد کارای هلما گفتم و کارایی که خود هلما می کنه شما هنوز نشناختینش...!
به نظرم باید یه کم با دقت بیشتری آدمای اطرافتون رو رصد کنید.
در دلم حرفش را تصدیق کردم و به فکر فرو رفتم.
چند مشتری پشت سر هم وارد مغازه شدند و امیرزاده همهشان را یکی یکی راه انداخت.
من حتی سرم را بلند نکردم همان جا روی صندلی پشت پیشخوان نشسته بودم و سربه زیر فکر میکردم.
با صدای نازک زنی که از امیرزاده قیمت میپرسید سرم را بلند کردم و با دیدن تیپ آن زن ماتم برد و نگاهم را بین امیرزاده و او چرخاندم.
امیرزاده در آن طرف پیشخوان روی چهارپایه نشسته بود و سرش پایین بود و در حال ثبت کردن اجناس فروخته شده داخل دفتر بود. ولی آن زن با حرکاتی که انجام میداد تلاش میکرد که توجهش را جلب کند.
قیمت هر چیزی را میپرسید و وقتی جواب میگرفت زیر لب یک بد و بیراه می گفت و غُر می زد که چرا این قدر همه چیز را گران کردهاند.
آن قدر تیپش جلف و توی چشم بود که یک لحظه نگران امیرزاده شدم.
زن به امیرزاده نزدیک شد. شالش را روی دوشش انداخته بود و گاهی دستش را روی موهای فرش که خیلی زیبا بلوند کرده بود و تا زیر کمرش بودند میکشید.
آرایشش در عین غلیظی، بسیار زیبایش کرده بود.
من نگاهم را نمیتوانستم از او جدا کنم آن قدر که تیپ و کارهایش برایم عجیب بود.
تقریبا در چند سانتیمتری امیرزاده ایستاد و به تابلوی شعری که درست پشت سر امیرزاده روی دیوار آویزان بود اشاره کرد و گفت:
–آقا ببخشیدا من هی میپرسم، می خوام یه هدیهی شیک و قیمت مناسب واسه دوستم بخرم، اینه که...
امیرزاده نگاه گذرایی به تابلو انداخت و به من اشاره کرد.
–از ایشون بپرسید.
خانم تازه چشمش به من افتاد. با این که از من فاصله داشت بوی عطرش مشامم را پر کرده بود.
از جایم بلند شدم و بعد از گفتن قیمت پرسیدم:
– شما واسه دوست تون اسباب بازی میخواید یا تابلو؟ چون دیدم قیمت اسباببازیا رو هم میپرسیدید.
لیلافتحیپور