🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت314
–دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت.
–این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه.
دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمیتونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم.
نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانیاش را بی وقفه در چشمهایم تزریق میکرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که،
مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت:
–تموم شد خاله.
علی با اضطراب گفت:
–من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم.
از همان جا داد زدم.
–مهدی برگرد دستات رو بشور.
مهدی کلافه گفت:
–شستم.
دوباره گفتم:
–دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام.
علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد.
–خداحافظ خانم خانوما.
التماس آمیز نگاهش کردم.
از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت:
–مواظب خودت باش. من بازم میام این جا.
" مگر من میتوانم دیگر از این جا دل بکنم."
با هیجان گفتم:
–هر روز بعد از نماز میام تو حیاط.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
چقدر این عادتش را دوست داشتم.
هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و
عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش میکرد.
نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس میکردم.
گوشهی شالم را گرفتم و بوسیدم.
مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت:
–خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم.
نگاهی به اطراف انداختم.
مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچهها غر زده بود صحبت میکردند و میخواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچهها نمیارزد.
حتی شنیدم که مادربزرگ گفت:
–ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچههایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم.
شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژهای به نظم و سکوت مسجد داره؛
هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسهی شیطانه.
وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم.
به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند.
علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن میخواند.
غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد:
–خاله نگاه نکن بیا بریم.
فوری پرده را انداختم و انگشت سبابهام را روی بینیام گذاشتم و پچ پچ کردم:
–هیس، خیل خب اومدم، داد نزن.
موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکرهای مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد.
ولی من خوابم نمیبرد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم.
مگر نمیگویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام میکند پس چرا برای من این طور نشد.
به تقلید از علی بلند شدم و سجدهی شبانهام را انجام دادم. بعد گوشیام را برداشتم و برای علی تایپ کردم.
–خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد.
لیلافتحیپور