🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت339
بالاخره مادر صدایش درآمد و رو به مادر علی گفت:
–حاج خانم شما که گفتین هر شرطی باشه قبول میکنید. اگر سختی و مشکلی هم باشه واسه دختر ماست، ما باید ناراحت باشیم نه شما.
شما شرایط ما رو هم در نظر بگیرید. کارایی که عروس قبلی شما کرده ما رو حسابی ترسونده. همین امروز یکی از کسایی که لطمه دیده بود از خونه مون رفته.
مادر علی گفت:
–بله درسته، من میدونم. اونا کاراشون واقعا ترسناکه! خبر دارم دوست تلما جان هم آسیب دیده و این جا بوده، ولی این دلیل نمی شه،
دیگه بدتر از دوست خواهر علی نشده که، اون بدبخت خودش رو کشته، ولی خانواده ش دارن زندگی شون رو میکنن نمی شه که همه رو از زندگی انداخت.
مادر هینی کشید.
–خودش رو کشته؟! یعنی یه نفرم این وسط جونش رو از دست داده؟!
در درون خودم هینی کشیدم و لبم را به دندان گرفتم و زمزمه کردم:
–الان آخه وقت این حرف بود. کار خراب تر شد که.
علی نگاهم کرد.
–خبر نداشتن؟!
سرم را تکان دادم.
–مامانم اگه می دونست که اصلا اجازه نمیداد شما بیایید.
علی لب هایش را در دهانش جمع کرد.
–اوه، اوه، خدا خودش رحم کنه. یه چیزی می گفتی که مطرح نشه.
–آخه فکر نمیکردم تو همچین مراسمی حرف مردن زده بشه.
مادر بعد از شنیدن این خبر در تصمیمش مصمم تر شد و چند بار در بین حرف هایش تکرار کرد.
–با شنیدن این حرف شما، من دوباره مردد شدم برای این وصلت.
مادر علی هم تا توانست روی حرفش ماله کشید و خواست هر طور شده اتفاق را ماست مالی کند ولی موفق نشد.
وقتی دید حرف هایش فایده ندارد برای این که کار خراب تر نشود از جایش بلند شد و رو به من گفت:
–تلما جان پاشو زیرزمینی که ان شاءالله قراره اون جا زندگی تون رو شروع کنید رو بهمون نشون بده ببینم چه طوریه.
علی همان طور که از جایش بلند می شد پچ پچ کرد:
–پاشو، پاشو، تا پشیمون نشدن.
دستپاچه و با شتاب بفرما گویان وارد حیاط شدم و بقیه پشت سرم آمدند.
خجالت میکشیدم زیرزمین را نشانشان بدهم.
سر پلهها که ایستادم علی پرسید:
–چراغ نداره؟
از پلهها پایین رفتن و چراغ را روشن کردم.
–اون بالا نداره، ولی این پایین داره.
مادر علی هن و هن کنان از پلهها پایین آمد و نگاهی به جعبهی مرغ و جوجهها انداخت که با روشن شدن لامپ صدایشان درآمده بود.
–این جا مرغدونیه که...
–نه، اینا رو چند روزه خریدیم.
علی خم شد و داخل جعبه را نگاه کرد.
–ایول چه مرغ تپلی! صبحونههامون ردیفه، نیمرو با تخم مرغ رسمی.
نرگس خانم خندید.
–علیآقا چقدر دیدش مثبته!
علی نگاهش را در سقف چرخاند.
–نم داره انگار، گچش زرد شده. باید درست بشه.
سقف را نگاه کردم.
با خودم فکر کردم. چرا من تا به حال اصلا به سقف نگاه نکرده بودم؟ وقتی دقت کردم دیدم در گوشهی دیوارها چقدر تار عنکبوتهای ریز وجود دارد. نگاهم را به پنجرههای زنگ زده، به شیشهی در که گوشهاش ترک داشت و به آشغال هایی که پشت در جمع شده بودند دادم و در دلم نادیا و محمد امین را سرزنش کردم که چرا آشغال ها را جمع نکردهاند.
لیلافتحیپور