🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت376
دستم را روی پیشانی علی گذاشتم داغ بود.
با نگرانی نگاهی به نسخه انداختم. برای تهیهاش باید فکری میکردم.
خودم که نای رفتن نداشتم پس مجبور بودم به پدر بگویم.
نسخه را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم.
پدر در حال درست کردن جوشانده بود.
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم و گوشهی سالن روی مبل نشستم.
پدر یک سینی جوشانده ریخت و به اتاق برد.
موقع برگشتن چشمش به من خورد.
با فاصله روبرویم ایستاد.
–چیه بابا؟ خوبی؟ علی آقا چطوره؟ نادیا می گفت اونم افتاده.
–آره، شما رو هم گرفتار کردم.
–این چه حرفیه؟ اول و آخر همه می گرفتن دیگه. یه کم رسیدگی بهشون سخته، کاش من میگرفتم ولی مامانت سرپا بود.
–ببخشید بابا، دست تنها موندید.
–بنده خدا رستا میخواست بیاد نذاشتم، بالاخره می گذره. تو چطوری؟ کاری داشتی بابا؟
نگاهی به پدر انداختم خیلی خسته به نظر میرسید. خجالت کشیدم نسخه را بدهم.
از جایم بلند شدم.
–نه، خواستم یه سر به مامان اینا بزنم.
خودش جلو آمد و نسخه را از دستم گرفت.
–این چیه؟
سر به زیر گفتم:
–نسخه داروهامونه. علی حالش بده نمیتونه بره داروخانه. خواستم بدم شما بگیرید که دیدم سرتون خیلی شلوغه، می دم به یکی از دوستام بگیره.
پدر نوچی کرد و گفت:
–داروهای کرونا که گیر نمیاد از هر داروخونهای بگیری. آمپولم نوشته؟
–فقط برای من نوشته، آخه من ریههام کمی درگیر شده ولی سرم برای هردومون نوشته.
پدر با نگرانی ماسکش را بالا کشید.
–حالا من می رم ببینم می تونم پیدا کنم. از نسخه یه عکس میندازم، برای یکی از دوستامم میفرستم. اون یکی از فامیلاش تو داروخونه کار می کنه شاید بتونه کاری کنه.
به خاطر چند دقیقه سرپا ایستادن سر گیجه گرفتم و مجبور شدم دست به دیوار بگیرم.
پدر گفت:
–حال خودتم خیلی بده که...مامان بزرگت داره بالا سوپ درست می کنه، حاضر شد براتون میارم پایین.
پرسیدم:
–مامان بزرگ چطوره؟ مریض نیست؟
–اونم می گفت یه کم بیحالم. ولی چاره چیه؟ همه افتادن، من که بلد نیستم حتی یه تخم مرغ نیمرو کنم.
به اتاق رفتم تا حال مادر و بچهها را بپرسم.
هر سه بیحال افتاده بودند.
با ناراحتی دوباره به اتاق خودمان برگشتم.
صدای پای پدر را شنیدم که از خانه بیرون رفت.
کنار علی نشستم و دستش را گرفتم. دستم داغ شد. به زحمت بلند شدم و از قرص هایی که هلما داده بود برایش آوردم. با ناله گفتم:
–علی جان! بلند شو این قرص رو بخور.
بی حرف قرص را خورد و دوباره دراز کشید. خود من هم از آن قرص خوردم و دراز کشیدم.
برای آوردن یک قرص چنان احساس خستگی کردم که انگار ساعت ها کار کردهام.
لیلافتحیپور