🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت401 خب عزیز دلم برو مامانت رو قانع کن. بچه که نیستی با مامانت بری دانشگاه. اصلا بهش گفتی؟ من هی بهت می گم بذار همه چیز رو بهش بگم خودت قبول نمی‌کنی. نوچی کردم. –آخه همین جوری که نمی شه، اصلا مامان باور نمی کنه، باید بشینم یه نقشه‌ای بکشم. خندید. –می‌بینم که با دوستای ناباب گشتن تاثیر خودش رو گذاشته و واسه ننه ت می خوای نقشه بکشی. پشت چشمی برایش نازک کردم. –ناباب بووودن. الان که دیگه نیستن داری تهمت می زنیا. دستش را دور گردنم انداخت. –شوخی کردم خانمم. حالا چه نقشه‌ای؟ دستمال را روی میز رها کردم و دست هایم را دور کمرش حلقه کردم. –باید یه روز هلما رو دعوت کنم به مامان‌اینا هم بگم بیان پایین. رستا رو هم می گم بیاد. قبلشم همه‌ی محبت های هلما رو براشون تعریف می‌کنم. بعد وقتی همدیگه رو دیدن از هلما رونمایی می‌کنم و معرفیش می‌کنم. کمی از من فاصله گرفت. —حالا نمی شه یه نقشه‌ی دیگه بکشی پا نشه بیاد این جا. لب هایم را بیرون دادم. –نمی شه، بیرون از اینجا که نمی‌تونم برم. مکثی کرد. –خب حداقل برید بالا. این جا نه. لب هایم را روی هم فشار دادم. –چه فرقی داره؟ ولی باشه می ریم بالا. خندید. –خیلی دلم می خواد صحنه‌ای که مامانت می فهمه اون هلماست رو ببینم. امیدوارم به کتک کاری نکشه. با دهان باز نگاهش کردم. –کتک کاری؟! –آره دیگه، مامانت نمی خواد سر به تنش باشه حالا بیاد باهاش ناهار بخوره؟ این همه به خاطر روزی که تو رو برده بود توی اون خونه اعصابش خرد شد و حرف شنید. پای آبروش وسط بود، ممکن بود دور از جونش سکته کنه اون وقت به این راحتی ببخشه؟ روی صندلی نشستم. –اِ...؟ یعنی ممکنه؟ پس باید ساره رو هم در جریان بذارم که اگه لازم شد کمک کنه. علی پوزخندی زد. –چه شود؟ امیدوارم تو اجرای نقشه‌هات موفق باشی عزیزم. پوفی کردم. –خب حالا، یه نفر یه اشتباهی کرده الانم پشیمونه. خدا بخشیده اون وقت ماها نمی‌بخشیم. روی صورتم خم شد. –تو اون قدر مهربون و بی غل و غشی که فکر می‌کنی همه مثل خودتن. به مادرت حق بده. یه وقتایی از این همه خوب بودنت می‌ترسم نکنه دیگران ازت سوء استفاده کنن. دوباره به طرفش رفتم و سرم را روی سینه‌اش گذاشتم. –نترس، من که دیگه هیچ وقت بدون مشورت با تو کاری نمی‌کنم. صورتم را با دست هایش قاب کرد. –خود زندگی کم‌کم همه چی رو بهت یاد می ده. خداحافظ من دیگه برم. راستی خانم خانما، امشب زودتر میام شام رو خودم درست می کنم تو کاری نکن. دست هایم را روی سینه‌ام جمع کردم. –پس آشپزی‌ام بلدی، رو نکرده بودی کلک؟ از پله‌ها بالا رفت. –اصلا این کرونای لعنتی گذاشت که من هنرام رو بهت نشون بدم؟ –ببینم جارو و تمیز‌کاری هم بلدی؟ بوسه‌ای برایم فرستاد. –واسه شما همه کار بلدم، اگرم بلد نباشم یاد می‌گیرم. بعد از رفتن علی نفسم را بیرون دادم و به خاطرش خدا را شکر کردم. استکان چای را برداشتم و به لب هایم نزدیک کردم. –راستی مامان می‌دونی کدوم دوستم روز عروسی آرایشم کرد؟ مادر جرعه‌ای از چایش را خورد. –لعیا خانم دیگه؟ –نه، اون موهام رو درست کرد. اون روز اون خانمه از دانشگاه امده بود جلو در خونه. –خب. –اون بود. لیلافتحی‌پور